s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روباه به طرف دوستان شکارچی اش دوید. در راه کفتار را دید. کفتار با همه ی خل و چل  بودنش از چهره ی روباه خواند که اتفاق مهمی افتاده است که او اینهمه پریشان است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی گرگ و کفتار به لانه ی شیر رسیدند، روباه و شیر در حال گفتگوی مهمی بودند! شیر می گفت : پس هنوز قصد حمله نداره؟

روباه می گفت: نه. فعلاً من چیزی از قصد حمله نشنیدم.

گرگ فوراً پرسید: چی شده خاکستری؟ خالخالی می گفت که اتفاق مهمی افتاده؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی حال چشم خونی بهتر شد گاوی را فرستاد و بوفالو را پیش او آورد. اما هنوز حالش بد بود و موقع صحبت کردن بی اختیار با صدای بلند و با حالت فریاد حرف می زد.

چشم خونی تا چشمش به گوش چروکین افتاد گفت : ما هر طور شده باید جلوی این بچه ی دیوونه رو بگیریم!

گوش چروکین گفت: کدوم بچه ی دیوونه؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در غار شیر، شکارچی ها همچنان داشتند همه ی جوانب ماجرا را بررسی می کردند.

گرگ گفت : پس هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! این روباه داره قضیه رو بزرگ می کنه!

شیر گفت: مگه خودت نگفتی که شیبا بهت طعنه زد و خوردی زمین؟

تندر تا یاد آن قضیه افتاد اخمهایش در هم رفت و گفت: اون که فقط یه حادثه بود. من غافلگیر شده بودم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از دیدن نمایش خیره کننده ی شیبا برای حیوانات جنگل، نقره نعل با عجله از آنجا دور شد. او همه جا را دنبال پاگنده گشت تا اینکه او را در حوالی باتلاق پیدا کرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 فصل دوم : گروه نجات بخش

روز بعد شیبا و سه دوستش حنایی، ارغوانی و تیزپا در حال تمرین دویدن بودند که همهمه ای بلند شد.  ناگهان سر و صدای بلندی از اطراف شنیده شد. صدای تکان خوردن برگ ها و  تعداد زیادی صدای پای حیواناتی که به سرعت داشتند می دویدند. صداها لحظه به لحظه نزدیک می شدند.  ابتدا چند حیوان از لابه لای بوته ها و درختان پدیدار شدند که به سرعت می دویدند و بعد از آنها تعداد بیشتری از حیوانات به چشم خوردند که در حال فرار بودند. همه ی آنها به یک طرف فرار می  کردند. خطر در پشت سر آنها قرار داشت.

ارغوانی داد زد: شکارچیا!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیبا بعد از برگشتن تندر شروع کرد به دویدن به  جایی که دوستانش را گم کرده بود. او معمولاً هنگام تمرین اول می گذاشت بدنش گرم شود بعد خودش را به اوج سرعت می رساند. اما در لحظات اضطراری این قاعده ی خودش را نادیده می گرفت. فوراً خودش را به اوج سرعت رساند. مثل یک شبح شده بود که از لای درختان میگذشت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل که رویای یافتن اعتبار و شهرت در میان حیوانات را در سر می پروراند،  به امید یافتن یک دوست، به همه جا سرک می کشید. نقشه ی او برای آینده ی زندگیش این بود که بین حیوانات معتبر بشود تا بلکه بزرگان گله های جنگل، با او حشر و نشر پیدا بکنند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر خالخالی و خاکستری و پنجه شکسته  را دور خودش جمع کرد و گفت: خیله خب رفقا! ما با یک شورش طرف هستیم. شیبا تصمیم گرفته که کاری کنه ما از گرسنگی بمیریم. حالا ما باید به او درس عبرتی بدیم که دیگه بقیه فکر گستاخی و شورش علیه ما رو پیدا نکنن!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل که از دوست شدن با شترمرغ و راسو و خوک ها ناامید شده بود، به دنبال پیدا کردن دوست دیگری به تلاش هایش ادامه می داد. برای رفع تشنگی به سمت نزدیک ترین چشمه حرکت کرد. از قضا یک گراز در حال نوشیدن آب بود. نقره نعل نزدیک شد و در کنار گراز، پوزه اش را داخل آب فرو برد. بعد صبر کرد تا دهانش را همزمان با گراز از آب بیرون بیاورد. وقتی هر دو سرشان را بالا گرفتند، نقره نعل نفس عمیقی کشید و در حالیکه آب از لب و لوچه اش می ریخت گفت: چه آب زلالیه! اینطور نیست گراز؟

  • بهرام بهرامی حصاری