روباه به طرف دوستان شکارچی اش دوید. در راه کفتار را دید. کفتار با همه ی خل و چل بودنش از چهره ی روباه خواند که اتفاق مهمی افتاده است که او اینهمه پریشان است.
پرسید: روباه! چی شده؟ چرا اینقدر ترسیدی؟
خاکستری نفس نفس زنان گفت: فوراً تندر رو پیدا کن و با عجله به لونه ی شیر بیار! اونجا می بینمتون.
این را گفت و فوراً از آنجا دور شد. کفتار می خواست بپرسد: مگه چی شده؟ که حرف در دهانش خشک شد. روباه دیگر رفته بود.
از شدت کنجکاوی و نگرانی فوراً به سمت گرگ رهسپار شد.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱