s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تندر در کمین یک گاومیش که دور از گله در حال چریدن بود پشت بوته ها مخفی شده بود. او می دانست که به عنوان یک گرگ توانایی جنگیدن با یک گاومیش قوی هیکل را ندارد. به همین خاطر باید مخفی می شد و در فرصت مناسب می پرید و گلوی گاو را می گرفت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از اینکه شیبا رفت گاومیش سراغ گله ی خودش و مستقیم سراغ چشم خونی رفت. وقتی تنها چشم سالم چشم خونی به گاومیش خون آلود افتاد پرسید : چه بلایی سرت اومده؟

گاو گفت : یک گرگ به من حمله کرده بود. نزدیک بود که منو بکشه چشم خونی!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر به سرعت به طرف لانه ی شیر رفت. وارد غار کوچک شد ولی شیر در آنجا نبود. از غار خارج شد و اطراف را گشت. خیلی طول نکشید تا شیر را کنار رودخانه پیدا کرد. شیر کنار رودخانه دراز کشیده بود و

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیبا بعد از اینکه گاومیش را از چنگ گرگ نجات داد، برای اجرای مرحله ی سوم نقشه اش وارد عمل شد. او حالا باید سراغ کفتار می رفت و با او اتمام حجت می کرد. برای پیدا کردن کفتار تقریباً یک چهارم جنگل به آن بزرگی را زیر پا گذاشت. با سرعت برق می دوید و

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چشم خونی بعد از اینکه حرف های گاو زخمی را در مورد شیبا شنیده بود؛ لبریز از خشم و ناراحتی یکی از محافظان خودش را فرستاد تا گوش چروکین رئیس گله ی بوفالوها، که محرم اسرار و اصلی ترین همدست او در اجرای تمام نقشه هایش محسوب می شد را پیش او ببرد. گوش چروکین فوراً پیش چشم خونی رفت و چشم خونی ماجرایی که از گاومیش زخمی در مورد شیبا شنیده بود را به بوفالو گفت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرگ سراغ کفتار رفت و گفت که اتفاق مهمی افتاده و باید مشورت کنند. هرچه کفتار می پرسید چه شده؟ گرگ می گفت باید با شیر و روباه یک جلسه ی فوری برگزار کنیم. آنجا همه چیز را خواهی فهمید. بعد از اینکه گرگ روباه و کفتار را در لانه ی شیر جمع کرد گفت:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

همیشه اخبار در جنگل زمرد به سرعت پخش میشد. تا همان لحظه که شیبا از گله ی گاوها خارج شد نصف جنگل ماجرای نجات گاومیش از چنگ گرگ توسط شیبا را فهمیده بودند. سه دوست شیبا؛ یعنی حنایی و ارغوانی و تیزپا همه جا را دنبال شیبا می گشتند تا او را ببینند و به خاطر کار بزرگی که کرده بود تحسینش کنند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

صبح روز بعد در جنگل غوغایی برپا بود. حیوانات جنگل همگی دنبال پیدا کردن شیبا بودند. همه می خواستند احساسات خوبی که نسبت به شیبا پیدا کرده بودند را به او بیان کنند. آنهایی که در سالهای گذشته به شیبا به خاطر دویدن های مداوم دیوانه گفته بودند از کار بدی که کرده بودند پشیمان و خجالت زده بودند و می خواستند از دل شیبا در بیاورند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

یک ساعت گذشت و وقتی شیبا و دوستانش به کنار برکه رسیدند،  انبوه جمعیت را دیدند که برای تماشای قدرت فوق العاده شیبا در دویدن گرد آمده بودند. آنها با دیدن شیبا به طرف او هجوم بردند. در مقابل او ایستادند و فریاد می زدند: زنده باد شیبا!  زنده باد قهرمان!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در این لحظه چند نفر بودند که از روی ترس یا خشم و نفرت از جمعیت فاصله گرفتند. یکی روباه بود که مستقمیاً به سمت گرگ می رفت تا به او خبر بدهد که شیبا دارد برای بیرون کردن آنها ارتش تشکیل می دهد.

  • بهرام بهرامی حصاری