صبح روز بعد در جنگل غوغایی برپا بود. حیوانات جنگل همگی دنبال پیدا کردن شیبا بودند. همه می خواستند احساسات خوبی که نسبت به شیبا پیدا کرده بودند را به او بیان کنند. آنهایی که در سالهای گذشته به شیبا به خاطر دویدن های مداوم دیوانه گفته بودند از کار بدی که کرده بودند پشیمان و خجالت زده بودند و می خواستند از دل شیبا در بیاورند. گرچه شیبا از همان اول نمی گذاشت که حرفها و بدگویی ها مانع رسیدن او به هدفش بشوند. آن روز هر کجا که شیبا پا می گذاشت در سر راهش حیواناتی که او را می دیدند فوراً به سراغش می رفتند و او را قهرمان صدا می کردند. همه ی آنها به او می گفتند شنیدیم که چگونه یک گاومیش را از چنگ یک گرگ نجات دادی. و یک خواهش مهم داشتند و آن این بود که با چشم خود سرعت خیره ی کننده ی شیبا را ببیند. به شیبا می گفتند: می توانی نشانمان بدهی که با چه سرعتی می توانی بدوی؟ شیبا هم به تک تک آنها می گفت که یک ساعت بعد در کنار برکه جمع شوید تا نشانتان بدهم. البته قصد شیبا فقط اجرای نمایش سرعت نبود. او حرفی داشت که باید به اهالی جنگل می زد.
- ۰۳/۰۵/۰۱