تندر در کمین یک گاومیش که دور از گله در حال چریدن بود پشت بوته ها مخفی شده بود. او می دانست که به عنوان یک گرگ توانایی جنگیدن با یک گاومیش قوی هیکل را ندارد. به همین خاطر باید مخفی می شد و در فرصت مناسب می پرید و گلوی گاو را می گرفت. اگر این کار را با سرعت و دقت انجام بدهد این شانس را دارد که گاو را قبل از این که تقلا بکند و او را زیر دست و پاهای نیرومندش له کند از پا در بیاورد. گاومیش، بی خبر از این که یک گرگ در کمین او نشسته است در حال پرسه زدن و چریدن بود. او کم کم به طرف گرگ نزدیک می شد. چند دقیقه بعد او کاملاً در کمینگاه تندر قرار گرفت و ناگهان تندر از پشت بوته ها بیرون پرید و به سمت گلوی گاو خیز برداشت و موفق شد که گلوی او را میان دندان هایش بگیرد. گاومیش از درد به هوا می پرید و سعی می کرد که گلویش را از لای دندان های گرگ بیرون بیاورد. اگر در عرض پانزده ثانیه نتواند که از دهان گرگ خودش را نجات بدهد کارش تمام است. او برای زنده ماندن تمام سعیش را می کرد. اما گرگ با تمام وجود گلویش را به دهان گرفته بود و قصد کوتاه آمدن هم نداشت. تا این که بالاخره گاومیش کم آورد و انرژی اش تحلیل رفت. گرگ هم به شدت خسته شده بود و چیزی نمانده بود که نیرو کم بیاورد. گاومیش از تقلا کردن ناتوان شد. بی اختیار زانو زد و منتظر بود که بین دندان های گرگ جان بدهد. کمی نمانده بود که به نشانه ی شکست بنشیند که ناگهان یک سیاهی یا یک شبح با سرعت برق از کنار آنها رد شد و همین مساله باعث شد حواس گرگ پرت بشود. با این وجود گرگ محکم گلوی گاومیش را می فشرد. آن سیاهی چرخی زد و دوباره از مسیر مخالف برگشت و این بار یک طعنه ی محکم به گرگ زد و گرگ بی اختیار از گاو جدا شد و برای لحظاتی نقش بر زمین شد. گاومیش می خواست فرار کند ولی خونریزی قوای او را تحلیل برده بود و چند متر از گرگ فاصله گرفت و روی زمین نشست. گرگ در حیرت و وحشت بود و به اطراف نگاه می کرد تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است. ابتدا چیزی ندید. برای چند ثانیه سکوت در بین درختان حاکم شد. طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. ولی طولی نکشید که گرگ دوباره چشمش به سیاهی خورد. یک چیزی که شبیه یک شبح بود در لای درختان دور گرگ با فاصله ی سی یا چهل متری در حال دویدن در یک دایره بود. گرگ به اطرافش نگاه می کرد و همزمان سیصد و شصت درجه می چرخید تا شبح را زیر نظر داشته باشد. بعد از این که آن شبح دو دور کامل چرخید ناگهان راهش را به سمت تندر کج کرد. تندر از وحشت داشت زهره ترک می شد. ولی وقتی که آن شبح نزدیک تر آمد چیزی که می دید را باور نمی کرد. او فقط یک آهو بود. آهو با سرعت نزدیک تر آمد و در شعاع پنج متری گرگ چرخی زد و بعد روبروی گرگ ایستاد.
برای لحظاتی گرگ و آهو به چشمان هم خیره شده بودند. گرگ نمی دانست که چه بگوید. گاومیش فوراً شیبا را شناخت.
قبل از این که گرگ چیزی بگوید شیبا گفت: با دوست من چی کار داری گرگ شرور؟
گرگ که همچنان در حیرت و ترس بود نگاهی به گاومیش انداخت بعد دوباره به شیبا خیره شد.
با تعجب پرسید : تو یه آهو هستی؟!
شیبا جواب او را نداد و گرگ دوباره پرسید: چه طوری میتونی به این سرعت بدوئی؟
بازهم شیبا جوابی نداد. اما گرگ دست از سوال کردن بر نمی داشت.
پرسید : چطور تا حالا چیزی در مورد تو نشنیده بودم؟
شیبا همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. او فقط به این فکر می کرد که گرگ را از آنجا دور کند تا گاو بتواند جان سالم از مهلکه ببرد.
تندر که خشمگین بود و از طرفی هم جرات این را هم نداشت که به شیبا حمله کند گفت : باشه آهو! تو بردی! ولی دیر یا زود می فهمم که تو کی هستی و از کجا یهویی پیدات شده! بهت قول میدم که تلافی این کارت رو سرت در میارم.
این را گفت و فوراً پا به فرار گذاشت. شیبا بعد از اینکه رفتن گرگ را تماشا کرد و مطمئن شد که از آنجا رفته است رو به گاومیش کرد و گفت : تو حالت خوبه؟
گاومیش که در حیرت و گیجی بود گفت: تو همون شیبا هستی؟
شیبا گفت: آره. شیبا منم.
گاومیش خون آلود گفت : تو جون منو نجات دادی شیبا!
گاومیش شیبا را به خاطر نجات جانش مرتباً ستایش می کرد و تا وقتی که شیبا از او فاصله نگرفته بود دست از تشکر بر نمی داشت.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱