یک ساعت گذشت و وقتی شیبا و دوستانش به کنار برکه رسیدند، انبوه جمعیت را دیدند که برای تماشای قدرت فوق العاده شیبا در دویدن گرد آمده بودند. آنها با دیدن شیبا به طرف او هجوم بردند. در مقابل او ایستادند و فریاد می زدند: زنده باد شیبا! زنده باد قهرمان!
تعدادی از حیوانات از او خواستند که زودتر سرعت خودش را به آنها نشان بدهد. به همین خاطر شیبا شروع کرد به دویدن. او که از قبل بدن خودش را گرم کرده بود خیلی زود خودش را به اوج سرعت رساند. از جمعیت فاصله گرفت و در شعاع چهل متری به صورت دایره خودش را به حداکثر سرعت رساند. حیوانات چیزی که می دیدند را نمی توانستند باور کنند. شیبا در عرض ده ثانیه تبدیل به یک روح شده بود که با سرعت جنون آمیزی دور آنها حرکت می کرد. حیوانات هم دور خودشان می چرخیدند تا شیبا از مقابل چشم آنها دور نشود. او سه دور چرخید و بعد به سمت جمعیت برگشت و وقتی نزدیک تر می شد سرعت خودش را کم کرد تا اینکه بالاخره در مقابل جمعیت ایستاد. او حتی نفس نفس هم نمی زد. همه ی جمعیت ابتدا در بهت و حیرت فرو رفته بودند. هیچکس هیچ چیزی نمی گفت و فقط به شیبا زل زده بودند. شیبا وقت را تلف نکرد و فوراً بالای یک صخره رفت تا برای همه صحبت کند. صخره ناهموار بود و به سختی می توانست تعادل خودش را روی آن حفظ کند. اما او هر طوری بود روی صخره خودش را ثابت کرد و بعد رو به حضار گفت: دوستان! خوب گوش کنین! من شیبا هستم. همان شیبای دیوونه! چون همیشه به همه می گفتم که یه روز حیوونای شکارچی و درنده رو از این جنگل بیرون میکنم. اما هیچکس حرف منو باور نمی کرد. به من لقب دیوونه زدن چون معنی حرفمو نمی فهمیدن!
یک کرگدن از میان جمعیت فریاد زد: تو دیوونه نیستی شیبا!
بعد تعدادی از حیوانات در تایید آن کرگدن با صدای بلندی گفتند: آره راست میگه! تو دیوونه نیستی شیبا!
بعد تعداد بیشتری همین جمله را گفتند و مرتباً تکرار کردند.
شیبا به حرف آمد و جمعیت ساکت شدند.
گفت : خوب گوش کنین! من نمی خوام از کسی گلایه کنم. از دست کسایی هم که به من دیوونه می گفتن اصلاً ناراحت نیستم. خب به هرحال نمی تونستن معنی حرف های منو بفهمن.
یک عده فریاد زدند: بله همینطوره! هیچکس باور نمی کرد یه روز تو به این سرعت بتونی بدوئی.
ناگهان از گوشه ای صدای کسی بلند شد. او کسی نبود جز همان گاوی که شیبا او را از چنگ گرگ نجات داده بود. گاومیش روی یک سنگ رفت تا همه او را ببیند. خون گلویش که خشک شده بود و سراسر گلو و سینه اش را پر کرده بود؛ حتی از انتهای جمعیت هم مشخص بود. گاو با اشتیاق گفت: خوب گوش کنین حیوونا! من او گاوی هستم که این شیبای قهرمان منو از چنگ گرگ وحشی نجات داد. گرگ وحشی دندوناش رو توی گلوی من فشار داده بود و چیزی نمونده بود که منو بکشه! اما شیبا با سرعت باور نکردنیش از راه رسید و به گرگه یه طعنه زد که گرگه ده متر اونورتر پرتاب شد!
ناگهان جمعیت هورا کشیدند و به افتخار شیبا فریاد شادی سردادند. ابتدا هر کس یک چیزی برای تشویق شیبا می گفت ولی خیلی زود صداها یکی شد و همه با هم می گفتند: قهرمان! قهرمان! قهرمان!
اشک در چشمهای توسن جمع شده بود. او به همراه گلادیا و حنایی و تیزپا و ارغوانی در ردیف جلوی جمعیت در حال شنیدن حرفهای شیبا بودند.
جمعیت یکریز فریاد قهرمان قهرمان سر می دادند. تا اینکه شیبا همه را به سکوت دعوت کرد و گفت: لطفاً گوش کنین! همه ی شما از من شنیدید که قصد دارم حیوونای شکارچی رو از این جنگل بیرون کنم. هنوز هم این حرف رو میگم. من قصد دارم که حیوونای شکارچی رو از این جنگل اخراج کنم و دیگه هیچکس حق شکار شما حیوونای علفخوار و بی آزار رو نداشته باشه!
مجدداً فریادهای شوق و شادی بلند شد. تعدادی از حیوانات دایره ای کوچکی تشکیل دادند وقصد داشتند که به رقص و پایکوبی بپردازند که ناگهان صدای شیبا آنها را از این کار بازداشت.
شیبا گفت: خوب گوش کنین! من سراغ شیر رفتم و به او هشدار دادم. بهش فهموندم که دیگه دوره ی اون و بقیه شکارچیا تموم شده. شیر و گرگ حالا میدونن که باید دست از شکار و کشتن همه ی ما بردارن و به نظر من به نفعشونه که از این جنگل برن. برن به یه جای دیگه. چون تو این جنگل دیگه نمیتونن شکار کنن. چون من دیگه اجازه ی این کار رو بهشون نمیدم!
دوباره جمعیت از صدای شادی منفجر شد. صدای خنده و قهقهه ها و فریاد ها و تشویق ها به آسمان برخاست و حیوانات شروع کردند به رقص و پایکوبی. هنوز حرف های شیبا تمام نشده بود. می خواست بقیه صحبت هایش را بکند که دید حیوانات غرق در رقص و پایکوبی و شادی هستند. به همین خاطر از بقیه ی صحبت هایش صرف نظر کرد و به وسط جمعیت رفت. حیوانات دور او می چرخیدند و می خندید و یکصدا فریاد می زدند: زنده باد شیبای قهرمان! زنده باد شیبای قهرمان!
- ۰۳/۰۵/۰۱