s متن کتاب گرگ گیاهخوار 12 :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

چشم خونی بعد از اینکه حرف های گاو زخمی را در مورد شیبا شنیده بود؛ لبریز از خشم و ناراحتی یکی از محافظان خودش را فرستاد تا گوش چروکین رئیس گله ی بوفالوها، که محرم اسرار و اصلی ترین همدست او در اجرای تمام نقشه هایش محسوب می شد را پیش او ببرد. گوش چروکین فوراً پیش چشم خونی رفت و چشم خونی ماجرایی که از گاومیش زخمی در مورد شیبا شنیده بود را به بوفالو گفت. گوش چروکین گفت : چه آهوی جالبی! تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم! آهویی که به گرگ حمله می کنه! اون باید یک قهرمان باشه!

وقتی چشم خونی این واکنش گوش چروکین را در مورد شیبا دید بر خشمش اضافه شد و با دلخوری شدید گفت : تو نباید اینطوری حرف بزنی گوش چروکین!

بوفالو علت عصبانیت و سرزنش های چشم خونی را نمی فهمید. پرسید: مگه من چی گفتم چشم خونی که اینهمه ناراحت شدی؟

چشم خونی با کلافگی گفت: اگه شیبا یا هر کس دیگه ای تو این جنگل یه قهرمان بشه که دیگه من نمی تونم به هدفم برسم. حالا فهمیدی چرا اینقدر عصبانی هستم؟

سرانجام بوفالو مطلب را تحویل گرفت. از این که زود قضیه را متوجه نشده بود از چشم خونی معذرت خواهی کرد. در همین لحظه بود که یک گاومیش نزدیک آمد و خبر داد که قویدل شیبا را پیدا کرده و به اینجا آورده است. چشم خونی به آن گاومیش گفت که بگو پیش من بیایند. گاومیش رفت.

بوفالو پرسید: حالا میخوای به شیبا چی بگی؟ نقشه مون این بود که کاری کنیم که اگه شیبا قول بده وفادار به تو باشه، رئیس گله شون بشه و از تو اطاعت کنه. حالا که فهمیدی شیبا چنین قدرتی داره میخوای بهش چی بگی چشم خونی؟

چشم خونی که در فکر بود سر بلند کرد و گفت: خیالت راحت باشه گوش چروکین. فقط میخوام امتحانش بکنم ببینم تشنه ی قدرت هست یا نه. همین.

بوفالو از فکر پخته ی چشم خونی خوشش آمد و به نشانه ی تایید سر تکان داد. قویدل به همراه شیبا نزدیک چشم خونی و بوفالو رسیدند. بوفالو به شیبا به چشم یک قهرمان نگاه می کرد. چشم خونی  هم خشم و نفرتی که از شیبا در دل داشت را مخفی کرد و با لبخند ساختگی ای به طرف او رفت و گفت: خیلی خوش اومدی آهوی قهرمان! شنیدم که امروز چه جوری یکی از اعضای گله ی منو از چنگ گرگ نجات دادی! آفرین به تو آهوی فداکار! آفرین!

شیبا می دانست که حقه ای در کار چشم خونی است. با این وجود نمی خواست زود قضاوت کند و از روی قضاوت های شخصی خودش رفتار اشتباهی بکند. به همین دلیل تصمیم گرفت صبور باشد و ببیند که چه خواهد شد. با خودش اینطور فکر می کرد شاید چشم خونی فقط قصد یک تشکر دارد تا بعداً کسی یا کسانی – بخصوص روسای گله های دیگر – نگویند که او از کاری که شیبا برای گله اش کرده هیچ قدردانی ای انجام نداده است. وگرنه کسی در جنگل نیست که از تکبر و خودخواهی چشم خونی خبر نداشته باشد.

شیبا گفت : ممنونم چشم خونی! من که کار خاصی نکردم.

چشم خونی فوراً گفت : اوه چه حرفیه میزنی! وقتی که گاومیش گفت که تو با چه جرات و شجاعتی جلوی گرگ ایستادی و تهدیدش کردی؛ از شنیدن اینهمه شجاعت و قهرمانی،  موهای تنم سیخ شده بود! چرا زودتر از این من تو رو ندیده بودم؟

شیبا که از لحن چشم خونی ریا و فریبکاری را به وضوح حس می کرد می خواست که زودتر بفهمد که حرف آخر چشم خونی چیست. صبر کرد تا شاید او زودتر حرف آخر را اول بزند.

چشم خونی ادامه داد: از بس که تو آهوی متواضعی هستی! آفرین آفرین! تو لیاقت این رو داری که رئیس یک گله ی بزرگ بشی. آهویی با توانایی های تو دیر یا زود رئیس گله ی آهوها میشه. اینو من دارم از پیشانی بلند تو میخونم!

بعد رو به بوفالو کرد که تا به حال حرفی نزده بود و گفت : اینطور نیست گوش چروکین!

با شنیدن این حرف ها؛ شیبا فهمید که علت این که چشم خونی می خواست او را ببیند چه بود.

گوش چروکین  سر تکان داد و گفت: بله همینطوره چشم خونی! چنین آهوی شجاعی حتی میتونه دو تا گله ی بزرگ رو به خوبی هدایت کنه. چه برسه به یه گله!

چشم خونی از این حرف بوفالو خوشش آمد. چون داشت طبق نقشه پیش می رفت.

چشم خونی به شیبا گفت: اگه یه روز تو رئیس گله تون بشی مطمئن باش که از حمایت من و گوش چروکین  به طور کامل برخورداری پسر!  تو باید رئیس گله بشی!

شیبا نه فقط این را دانست که حرف دل چشم خونی و بوفالو دقیقاً چیست، بلکه متوجه این نکته هم شد که چشم خونی ابا دارد که اسم او را به زبان بیاورد. از همینجا بود که مطمئن شد که چشم خونی از او متنفر است و اگر دارد از او تعریف می کند و به خوبی رفتار می کند به این دلیل است که می خواهد محک بزند ببیند که می تواند به او به چشم یک برده وفادار نگاه کند یا نه.

شیبا رو در وایستی و خجالت را جایز ندانست. به طرز غیر منتظره ای به چشم خونی رو کرد و با لحن جدی و قاطعی گفت : تو فکر می کنی که میتونی من و فریب بدی چشم خونی؟!

چشم خونی از این نوع حرف زدن شیبا به شدت یکه خورد و در حالیکه با دقت به شیبا خیره شده بود، داشت سعی می کرد چیزی که می دید و باور نمی کرد را هضم کند.

ابتدا با تعجب گفت : تو چی گفتی پسر؟

شیبا با خشم گفت: اسم من شیباست!

این جمله را با لحنی گفت که چشم خونی متوجه بشود او به شدت عصبانی است ولی دارد خودش را کنترل می کند. چشم خونی هم این را فهمید. در آن لحظه نه شیبا و نه چشم خونی نمی خواستند صریحاً نفرتی که از هم داشتند را بروز بدهند. شیبا با لحن تندی که حرف زد می خواست به او بفهماند که با او مثل یک بچه یا یک احمق رفتار نکند.

چشم خونی هم متوجه شد که شیبا اراده کرده که با او صریح و قاطع صحبت کند.

با دستپاچگی گفت : بله بله میدونم پسر!

بعد ساکت شد. انگار مصلحت می دید که اسم شیبا را بگوید تا اوضاع را کمی بهتر کند ولی باز هم غرور و تکبرش مانع از این میشد که او را به اسم صدا کند. شیبا که می دید چشم خونی تا این اندازه تکبر دارد که حتی نمی خواهد اسم او را هم ببرد به شدت عصبی بود و تصمیم گرفت که با چشم خونی از همان اول اتمام حجت کند. باید به او بفهماند که او نقشه ای دارد و هیچکس جرات این را نخواهد داشت که مانع رسیدن او به هدفش که بیرون کردن حیوانات شکارچی از جنگل است بشود.

شیبا گفت : تو منو به اینجا آوردی که ببینی میتونی روی من به عنوان برده ی خودت حساب کنی یا نه! تا مثلاً کمکم کنی که رئیس گله مون بشم و به توسن خیانت کنم! همونطور که تو گله ی بوفالوها این توطئه رو کردی و این گوش چروکین که هیچ بوفالوی مهمی نبود رو رئیس گله شون کردی!

چشمان چشم خونی و گوش چروکین داشت از حدقه بیرون می زد. آنها تا همین چند دقیقه ی پیش، حتی تصورش را هم محال می دانستند که یک نفر جرات بکند و شرارت های چشم خونی را جلوی روی او، آنهم به جسارت و گستاخی بیان کند!

شیبا ادامه داد: اما گوشاتو خوب باز کن چشم خونی! من نه فقط به تو هیچ نیازی ندارم، بلکه هیچ روزی نخواهد اومد که من یا هر آهوی دیگه ای رو پیدا کنی که به رئیس گله خیانت کنه!

شیبا احساس می کرد که از شدت خشم صورتش داغ و سرخ شده است. لزومی نمی دید که با موجود پستی مثل چشم خونی بیشتر از این صحبت کند. او کارهای مهمتر و دشمنان بزرگتری را در مقابل هدفش می دید. این ها را گفت و بدون این که منتظر جواب چشم خونی و گوش چروکین باشد پشتش را به آنها کرد و رفت. با این کار می خواست به چشم خونی و بوفالو بفهماند که نه فقط از آنها نمی ترسد بلکه اگر لازم شود در مقابل آنها با جدیت هم برخورد خواهد کرد. چند متری از چشم خونی فاصله نگرفته بود که ناگهان گاومیش ها که فهمیده بودند شیبا به گله ی آنها آمده است او را احاطه کردند و فریاد می زدند : قهرمان! قهرمان!

شیبا از میان گاومیش هایی که برای او فریاد حمایت سر می دادند عبور می کرد و برای آنها از روی محبت سر تکان می داد.

چشم خونی و گوش چروکین هم با حیرت به همدیگر خیره شده بودند.

به محض این که شیبا از گله ی گاوها دور شد، چشم خونی فوراً جلوی گاوهای گله اش رفت و مقابل آنها با خشم ایستاد. گاوها ساکت شدند و منتظر شدند ببیند که چشم خونی چه می خواهد بگوید.

چشم خونی که تحمل نمی کرد که شیبا برای اعضای گله ی او این همه محبوبیت داشته باشد با فریاد گفت: شما نباید گول شیبا رو بخورید! واقعیت چیزی که به نظر میرسه نیست! اینقدر ساده لوح نباشید!

یکی از گاوها با تواضع پرسید: مگه شیبا چه کار بدی کرده چشم خونی؟

چشم خونی فوراً گفت: هنوز هیچ کار بدی نکرده. ولی دیر یا زود چهره ی واقعی اون رو همه تون می بینین. خوش ندارم که گاومیش ها اولین کسانی باشن که فریب این جوون خیره سر و جاه طلب رو میخورن!

گاومیش دیگری با حالت اعتراض پرسید: شیبا فقط جون یکی از اعضای گله ی ما رو نجات داده. نباید ازش قدردانی کنیم چشم خونی؟

وقتی چشم خونی دید که حریف زبان منطق اعضای گله اش نمی شود چاره ای ندید جز این که از روی خجالتی که خالی از تکبر نبود، سرش را پایین بیندازد و پشتش را به گاوهایش بکند و از آنجا دور شود.

بعد از دور شدن چشم خونی گاوها بلافاصله شروع به پچ بچ کردند.

 *

ادامه

  • ۰۳/۰۵/۰۱
  • بهرام بهرامی حصاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی