s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آن مسافر که شبی می آید از ماهم کجاست؟

سوسوی سیاره ی دوری که می خواهم کجاست؟

من فقط سیاره ها را اشتباهی آمدم!

آه آن پایان خوب خواب کوتاهم کجاست؟

شازده روباه خود را کرد اهلی و هنوز

من نمی دانم در این قصه، که روباهم کجاست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرغ آزاد آنکه دام و دانه را از یاد برد!

رفت با بی خانمان ها، خانه را از یاد برد!

خوش به حال قو! که تا وقت جهانگردی رسید

قلعه امن حریم لانه را از یاد برد!

جای دنبال مقصر گشتن و طوطی گری

زد به قلب شادی و دیوانه را ازیاد برد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هم ماندنم سخت است و هم، سختی از اینجا رفتن است!

اینجاست بدبختی! و بدبختی از اینجا رفتن است!

اینجا همه دنبال خوشبختی در اینجایند و من

می بینم از چشم تو، خوشبختی از اینجا رفتن است!

صحبت سر این نیست که مانند ترسو کار ما

یا این که مثل پهلوان تختی از اینجا رفتن است!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من به برخوردی خیابانی به آن یارم خوشم!

من همین را دارم و با آنچه که دارم خوشم!

موسقی برد و در آن عالم سرکارم گذاشت!

دوستش دارم! و از این که سر کارم! خوشم.

یک حواس آهنی می خواست شرط زندگی!

مال آدم آهنی ها! من به این تارم خوشم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کی شبی رویین تنی پیدا شود؟

کی یل دل آهنی پیدا شود؟

سالها شد کار این دنیا شده

تا شبی سوپرمنی پیدا شود!

کار دنیا از سوپرمن ها گذشت!

کاش یک شب بتمنی پیدا شود!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن عقاب تیرپز در قاف می چرخد هنوز!

خوک چشمانش به زیر ناف می چرخد هنوز!

آرزوی مرگ کن ای قو! که چرخ روزگار

بر مراد زاغک حرّاف می چرخد هنوز!

برگ خود را قدر یک جنگل مهم پنداشته

وحشتی بالقوه در اطراف می چرخد هنوز!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در این شطرنج بی قانون! همه شاهان مرموزند!

کجا؟ کی؟ مهره های جای خود نشناس پیروزند؟

به بالا می رود جنگل، زمانی که درختانش

وجود خویش را در جسم همدیگر نمی دوزند!

قطارش را نمی سازند و از آینده می گویند،

که این چرخ و فلک بازان، فقط در فکر امروزند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیله شد پاره ولی پروانه ای در آن نبود!

کرم دقت کرد و چون پروانه ها چندان نبود!

زندگی را سر به سر جبر و ستم دید و سرود:

پس دگردیسی فریبی بیش در زندان نبود؟

کرم جامانده، شنید از طعنه ی پروانه ها

خواهش آزادی او از صمیم جان نبود!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شازده شاید که آن روباه را اهلی کند!

کی ولی خوک حریص جاه را اهلی کند!

او فقط سیاره اش را اشتباهی رفته است!

تا که موجودات اشتباه را اهلی کند!

بی خبر از آنچه در روی زمین رخ می دهد

آمده این حسرت جانکاه را اهلی کند:

***

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

6 ویژگی غزل معاصر

غزل معاصر ویژگی‌های متمایز و نوآورانه‌ای نسبت به غزل کلاسیک دارد. این ویژگی‌ها شامل:

1. آزادی در قافیه و ردیف: برخلاف قیدهای سخت‌گیرانه غزل کلاسیک، غزل معاصر می‌تواند از قافیه و ردیف آزادانه‌تری استفاده کند.
   
2. موضوعات جدید: از مسائل اجتماعی، سیاسی، و فردی مدرن تا تجربیات درونی و روان‌شناختی، موضوعات غزل معاصر بسیار متنوع و به‌روز شده است.

3. زبان و سبک: استفاده از زبان ساده‌تر و غیررسمی به‌جای زبان پیچیده و ادبی کلاسیک، که ارتباط با مخاطب را تسهیل می‌کند.

4. شکست قالب‌های سنتی: غزل معاصر می‌تواند از قالب‌های سنتی فاصله بگیرد و به فرم‌های نوین و آزادتر روی آورد.

5. تجربه‌های نوین و صوری: شامل استفاده از تکنیک‌های مدرن شعری مانند قطعات نثری، تصاویر و استعارات تازه، و نثر درونی.

6. توجه به فردیت و احساسات شخصی: بیشتر بر روی تجربیات و احساسات فردی شاعر تمرکز دارد، با نگاهی به دنیای درونی و عواطف پیچیده.

این ویژگی‌ها غزل معاصر را به سبکی پویا و تغییرپذیر تبدیل کرده که به خوبی منعکس‌کننده وضعیت‌ها و احساسات معاصر است.

نمونه ی یک غزل معاصر:

ما را غم نان و نمکی  داد به کشتن

سدیم که آن را ترکی داد به کشتن

 *

شاکی نشو از گله ی زاغان گرسنه

این مرزعه را آدمکی داد به کشتن

 *

چون حاصل ابر و مه و خورشید و فلک را

چیدیم و اگرچه، کپکی داد به کشتن

 *

می سوزم از اینکه گل نیلوفر ما را

توفان که نه باد خنکی داد به کشتن

 *

تا مقصد آزادی و پرواز و پرنده

خود را خود هر قاصدکی داد به کشتن

 *

آن بوسه که بر سنگ مزاری بزند یار

می خواست کند هر کمکی داد به کشتن

 *

آینده قطاری است که جامانده ی آن را

سرگیجه ی چرخ و فلکی داد به کشتن

 *

در خانه تو را دشمن دانای دغلکار

بی آنکه زند ناخنکی داد به کشتن

 *

با آنچه که وابسته ی آنیم ریا کرد

از ماست که ما را کلکی داد به کشتن.

شاعر: بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری