بعد از اینکه شیبا رفت گاومیش سراغ گله ی خودش و مستقیم سراغ چشم خونی رفت. وقتی تنها چشم سالم چشم خونی به گاومیش خون آلود افتاد پرسید : چه بلایی سرت اومده؟
گاو گفت : یک گرگ به من حمله کرده بود. نزدیک بود که منو بکشه چشم خونی!
چشم خونی پرسید: چطوری خودتو نجات دادی؟
گاو گفت: یه آهو منو نجات داد!
با گفتن این حرف ابتدا چشم خونی و بقیه ی گاومیش هایی که در آنجا بودند به او خیره شدند. ولی خیلی زود همگی از خنده منفجر شدند. آنها می خندیدند و گاومیش بیچاره را مسخره می کردند. چشم خونی که بهانه ی خوبی برای خنده و تفریح پیدا کرده بود مرتباً به سایر اعضای گله اش نگاه می کرد و می خندید. یک دفعه گفت : می شنوید چی میگه؟! یه گرگ داشته این گاو رو می خورده ولی یه آهو اومد و نجاتش داد!
دوباره همه با صدای بلندتری خندیدند. تا این که چشم خونی با حالت تمسخراز گاومیش زخمی پرسید: خب گاو جوان! تعریف کن ببینم اون آهو چه جوری جونت رونجات داد؟
با این حرف چشم خونی دوباره گاوهای دیگر با صدای بلند قهقهه زدند. وقتی قهقهه ها کم تر شد گاو زخمی که حسابی خجالت زده بود گفت : اسمش شیباست!
با شنیدن اسم شیبا ناگهان تمام خنده ها از بین رفت و جای خود را به حیرت و حتی خشم داد.
چشم خونی از شنیدن اسم شیبا به شدت خشمگین شد و در حالیکه خون چشم چپش بیشتر شده بود، با صدای نکره اش فریاد زد: تو چی گفتی؟ گفتی شیبا؟!
گاو زخمی گفت: بله چشم خونی!
سکوت مرگباری به محفل حاکم شده بود. وقتی چشم خونی عصبانی میشد هیچ کس جرات نمی کرد که کوچکترین صدایی از خودش در آورد.
چشم خونی با صدای کلفت و بلند خودش پرسید: اون شیبای دیوونه چه جوری تو رو از چنگ یک گرگ نجات داد؟
گاو زخمی که انگار منتظر این لحظه بود که برای همه تعریف کند که شیبا چگونه و با چه شجاعت و مهارتی کاری کرد که گرگ به وحشت بیفتد، گفت : وقتی گرگه منو غافل گیر کرد هیچ کاری نتونستم بکنم. هر کاری کردم نتونستم گرگ رو از خودم دور کنم. گرگ داشت منو خفه می کرد که ناگهان شیبا مثل یک روح با سرعت اومد و به گرگه طعنه زد و گرگ رو به زمین پرت کرد چشم خونی!
گاو زخمی ساکت شد. وقتی در مورد شیبا صحبت می کرد زخم و خون و دردش را فراموش کرده بود. همه داشتند به حرف های او فکر می کردند. داستانی که در مورد شیبا و نجات جان هم گله شان شنیده بودند برای گاومیش ها بسیار جالب بود. طوری که یکی از گاومیش ها با هیجان پرسید : خب دیگه چه اتفاقی افتاد؟
گاو زخمی گفت: بعد شیبا اومد روبروی گرگ ایستاد. اونهم در فاصله ی خیلی نزدیک! اونقدر نزدیک که اگه گرگ به طرف شیبا می رفت می تونست راحت بگیرتش. ولی شیبا نمی ترسید. گرگ هم جرات نمی کرد که به طرف اون بره. شیبا بهش گفت که وای به حالت اگه یه بار دیگه ببینم به حیوونای جنگل حمله می کنی!
ناگهان هیاهوی گاومیش ها بلند شد. آنها به شدت هیجان زده شده بودند و داشتند در مورد عمل قهرمانانه و شجاعت بی نظیر شیبا با هم صحبت می کردند. چشم خونی در حالیکه نزدیک بود از احساس حسادت به شیبا دیوانه وار فریاد بزند، از یک طرف دچار حیرت بود واز طرفی اصلاً دوست نداشت که چنین چیزهایی بشنود. او نمی دانست چه بگوید یا حتی به چه چیزی فکر کند. هر وقت کسی در مقابل او از خوبی های دیگران تعریف می کرد، چشم خونی همیشه احساس حقارت و تنفر می کرد.
ناگهان چشم خونی فریاد زد: ساکت! همه ساکت باشین!
ناگهان تمام گاوها ساکت شدند. طوری که هیچکس حتی سرش را هم تکان نمی داد. مبادا چشم خونی متوجه او بشود و خشمش را بر سر او خالی کند.
چشم خونی با خشم؛ رو به گاو زخمی داد زد: دیگه نشنوم از این مزخرفات بگی!
این را گفت و با کلافگی از آنجا رفت. بعد از رفتن چشم خونی بقیه گاومیش ها فوراً نزدیک تر آمده و دور گاو زخمی حلقه زدند و مرتباً از او در مورد شیبا می پرسیدند. بعضی ها مرتباً به او می گفتند که یک بار دیگر تعریف کن چه اتفاقی افتاده است!
*
- ۰۳/۰۵/۰۱