s شعر های زیبا و دلنشین :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های زیبا و دلنشین» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم این است!
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است!

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا...
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است!

منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیری‌ست که خاصیّت آب و گلم این است!

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم این است!

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بوَد اندر تنِ من منزلم این است!

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم این است!

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم...
کز جمله شهان پادشهِ عادلم این است!

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کودک روانه از پی بود،  نق نق کنان که: «من پسته...»

«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.

کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»

مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»

کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.

یک سیر پسته صد تومان،  نوشابه، بستنی... سرسام!»

اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.

دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست

هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»

کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند

با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.

ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»

کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اسیر بند محبّت گرفته خو به غمت

منم که سینه سپردم به خنجر ستمت

مباد جای تو خالی میان خاطره ها

همیشه بر دل من باد سایه ی قدمت

مرا به وصل و به هجران سر تمنّا نیست

سر رضای تو ام تا چه می کند کَرَمَت

در آتش دلم ای چشمه ی امید بجوش

که جان و دل نسپارم به چشمه سار غمت

ز مهر و آشتی ات خسته خاطرم چه کنم

ز فتنه های زیاد و ز لطف های کمت

مریم ساوجی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها


ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها

با هر نسیم، دست تکان می دهد گلی
هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگِ کرانه ها

باران قصیده ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه ای به زبان زبانه ها

اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی کرانه ها

کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه ها...

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، از آن سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست!

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست!

گفت: آگه نیستی کز سر افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست!

گفت: می بسیار خورده‌ای، زان چنین بی‌خود شدی

گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست!

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!

پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی!

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند!


 

قاصدک...

در دل من همه کورند و کرند!


دست بردار از این در وطن خویش غریب!


قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید:
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!


قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟


با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند...

مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

**

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ

زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

**

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی

کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

**

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم

تیر آخر بر جگر از چله ی بادم رسید

**

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت

باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

**

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون

نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید

**

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد

عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

سید حسن حسینی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!

✔✔
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!

✔✔
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!

✔✔
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!

✔✔

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!

✔✔
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!

✔✔
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!

اصغر معاذی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

افتاده در این راه، سپرهای زیادی

یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

☆☆☆

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!

بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

☆☆☆

این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است

خورده است بدان خون جگرهای زیادی

☆☆☆

درد است که پرپر شده باشند در این باغ

بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

☆☆☆

از یک سفر دور و دراز آمده انگار

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

☆☆☆

راهی است پر از شور، که می بینم از این دور

نی های فراوانی و سرهای زیادی

☆☆☆

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

☆☆☆

بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده است به اما و اگرهای زیادی

☆☆☆

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند

در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری