در این لحظه چند نفر بودند که از روی ترس یا خشم و نفرت از جمعیت فاصله گرفتند. یکی روباه بود که مستقمیاً به سمت گرگ می رفت تا به او خبر بدهد که شیبا دارد برای بیرون کردن آنها ارتش تشکیل می دهد. دومی نقره نعل بود که با نگرانی و دلخوری شدید در حالیکه چند لگد هم از جمعیت در حال رقص خورد از میان جمعیت خودش را به زور و زحمت بیرون کشید. اما دو نفر دیگر تماشاگران ویژه ی این صحنه بودند. آنها کسی نبودند جز چشم خونی و گوش چروکین که جدای از جمعیت و در بین درختان ایستاده بودند و برای اینکه کسی چندان متوجه حضور آنها در آنجا نباشد؛ همه ی صحنه ها را از نمایش سرعت تا سخنرانی شیبا؛ همه را از لابه لای شاخ و برگ ها دیده بودند.
گوش چروکین که از سرعت باور نکردنی شیبا حیرت کرده بود مرتباً می گفت: اصلاً مگه چنین چیزی میشه چشم خونی؟ چطور شیبا می تونه با اون سرعت بدوئه؟ دیدی چطوری می دوئید؟
چشم خونی فقط اخم کرده بود و زیر چشمی نگاهی به گوش چروکین می انداخت. او به قدری خشمگین بود که اگر سنگی هم به سرش می خورد متوجه نمی شد!
وقتی به محل اقامت خودشان رسیدند چشم خونی یک راست به سراغ درخت مخصوصش رفت که هر وقت عصبانی میشد دق دلی خودش را سر آن درخت خالی می کرد. جلوی درخت ایستاد و محکم به درخت با کله ضربه ای زد. روی تنه ی درخت بیچاره پر بود از سوراخ هایی که یادگار سالها شاخ خوردن از دیوانه ای به نام چشم خونی بود. با ضربه ای که به درخت زد آرام نشد و یک شاخ دیگر به درخت کوبید. بعد شروع کرد به حرف زدن با خودش.
درحالیکه مرتباً می گفت: من نمی ذارم اون جوون خیره سر سلطان جنگل بشه! من نمی ذارم.
همانطور به درخت ضربه می زد و رفته رفته سریع تر این کار را انجام می داد. هر چه بیشتر با خودش حرف می زد عصبانی تر می شد و سرعت ضربه زدن به درخت هم بیشتر و شدتش هم محکم تر می شد!
گوش چروکین هم که هنوز مست و متحیر از عجیب ترین نمایشی که در تمام طول عمرش دیده بود؛ گیج و منگ مقابل چشم خونی ایستاده بود و داشت فکر می کرد.
چشم خونی همانطور که با خشم شدید با خودش می گفت : نمی ذارم شیبا سلطان جنگل بشه! مرتباً دور درخت چرخ می زد و دیوانه وار خرناسه می کشید و بعد از چند لحظه دوباره به درخت ضربه ای می زد. گوش چروکین کم کم متوجه شد که چشم خونی به قدری عصبانی است که نزدیک است دیوانه شود. خودش را جمع و جور کرد و به چشم خونی گفت: خب! حالا چی میشه چشم خونی؟
چشم خونی یک بار دیگر به درخت شاخی زد ولی ناگهان نوک شاخش به درخت گیر کرد. از ترس مامای بلندی کرد و در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده بود صدایش به هوا بلند شد! از اینکه شاخش به درخت گیر کرده بود عصبی و ترسیده بود. انگار که درخت از دست چشم خونی عصبانی شده بود و شاخش را گاز گرفته بود!
گوش چروکین هم از دیدن این صحنه و فریادهای عجیب غریب چشم خونی که مثل یک بچه که از مادرش جدا شده و گریه و ناله می کرد؛ کلافه شده بود. چشم خونی، دو پای جلویش روی تنه درخت گذاشت و به هر زحمتی بود نوک شاخش را از تنه ی درخت جدا کرد. ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و عقب عقب رفت و با آن هیکلش از پشت به صورت گوش چروکین برخورد کرد و هردو به زمین افتادند!
گوش چروکین از جا بلند شد و گفت: ای بابا چیکار داری می کنی گاومیش!
چشم خونی هم از جایش بلند شد و به درخت نگاه می کرد. انگار دلش می خواست یک ضربه ی دیگر به درخت بزند ولی می ترسید. بی خیال درخت شد و آرام گرفت.
گوش چروکین گفت: حالا اگه دیوونه بازیات تموم شده بگو ببینم حالا ما قراره چه خاکی به سرمون بریزیم؟
اما چشم خونی بد احوال تر از این ها بود که بتواند صحبت کند. گوش چروکین که دید چشم خونی حال و روز خوشی ندارد از آنجا رفت. می دانست که وقتی حال چشم خونی کمی بهتر شود یکی از گاوها را سراغ او می فرستد.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱