وقتی گرگ و کفتار به لانه ی شیر رسیدند، روباه و شیر در حال گفتگوی مهمی بودند! شیر می گفت : پس هنوز قصد حمله نداره؟
روباه می گفت: نه. فعلاً من چیزی از قصد حمله نشنیدم.
گرگ فوراً پرسید: چی شده خاکستری؟ خالخالی می گفت که اتفاق مهمی افتاده؟
روباه به طرف گرگ برگشت و گفت: اوه اومدی تندر؟
تندر دوباره گفت: زود باش حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاده؟
روباه ماجرای نمایش دویدن و صحبت های شیبا برای حیوانات جنگل را مو به مو برای گرگ و کفتار هم تعریف کرد.
بعد گفت : باورتون نمیشه! همه ی حیوونای جنگل یه جا جمع شده بودن! من تا حالا چنین صحنه ای توی عمرم ندیده بودم!
گرگ که وحشت زده و متعجب بود. کاملاً غرق در افکار عمیقی شده بود. کفتار هم دست کمی از او نداشت.
شیر گفت: پس همه ی این ها به خاطر بیرون کردن ما از این جنگله؟
روباه گفت : خودم شنیدم که شیبا می گفت که به زودی همه ی شکارچیا رو از این جنگل بیرون میکنه.
پنجه شکسته دوباره پرسید: پس به خاطر همین یک عمر به دویدن و تمرین سرعت مشغول بود؟
خاکستری جواب داد: درسته پنجه شکسته!
تندر پرسید: منظورت اینه که الان یک ارتش از حیوونای چرنده در حال اومدن به طرف ما هستن؟
خاکستری متوجه شد که گرگ منظور او را درست نفهمیده است.
گفت : هنوز خبری از ارتش نیست تندر!
تندر با عصبانیت پرسید: پس چی داشتی می گفتی؟
خاکستری گفت: هنوز خبری از ارتش نیست. ولی خیلی زود این ارتش تشکیل میشه و میان سراغمون!
خالخالی گفت: مگه میشه؟ این حیوونا یه عمر احمق بودن! حالا یه شبه زرنگ شدن؟
تندر با طعنه گفت: یه عاقل میتونه باعث بشه که همه ی احمقا هم عاقلانه رفتار کنن!
خالخالی منظور تندر را نفهمید.
در این لحظه همه ساکت شدند و سکوت ترسناک در محفل حاکم شد.
گرگ شروع کرد به قدم زدن وگفت: خیله خب! خیله خب! بذارین تمرکز...
ناگهان جیغ روباه به هوا بلند شد. گرگ بی اختیار پایش را روی دم روباه گذاشته بود. گرگ فوراً پایش را کنار کشید.
گفت : روباه احمق دمت زیر پای من چیکار میکنه؟!
*
- ۰۳/۰۵/۰۱