نقره نعل که رویای یافتن اعتبار و شهرت در میان حیوانات را در سر می پروراند، به امید یافتن یک دوست، به همه جا سرک می کشید. نقشه ی او برای آینده ی زندگیش این بود که بین حیوانات معتبر بشود تا بلکه بزرگان گله های جنگل، با او حشر و نشر پیدا بکنند! بعد باید خودش را به چشم خونی نزدیک کند تا چشم خونی کاری کند که او رئیس گله ی گورخرها بشود. نقره نعل می دانست که شیوه ی چشم خونی برای رئیس تمام گیاهخواران شدن چیست. به همین خاطر، پیش خودش فکر می کرد که چشم خونی به محض این که بداند که نقره نعل تا چه اندازه حاضر است به خاطر رئیس گله ی گورخرها شدن، وفادار به او باشد، قطعاً او را با آغوش باز می پذیرد.
با این که هنوز جای لگدی که گاومیش به او زده بود درد می کرد، سلانه سلانه در بین درختان پیش رفت تا این که به حلقه ای از چند حیوان رسید. یک راسو به همراه دو خوک و یک شترمرغ، دور هم ایستاده بودند و مشغول گفتگوی داغی بودند.
راسو می گفت: من مطئنم که شیبا میتونه تندر و خالخالی رو از جنگل فراری بده!
شترمرغ که بدبین بود گفت: آخه چطوری؟
راسو جواب داد: کافیه شب ها تو تاریکی بهشون حمله کنه! اونا از وحشت زهره ترک میشن!
یکی از خوک ها که چاق و قد کوتاه بود پرسید: کیا؟
خوک دوم که لاغر و قد بلندتر بود با شماتت جواب او را داد و گفت: گرگ و کفتار دیگه نادون!
خوک چاق که احساس حماقت میکرد خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
نقره نعل که تازه به جمع آنها ملحق شده بود با صدای بلندش آنها را ترساند. در حالیکه می گفت: همتون سخت در اشتباهید!
آن چهار حیوان که از صدای نقره نعل جاخورده بودند به طرف او برگشتند. نقره نعل بدون اعتنا به ترس و ناراحتی ای که برای آنها ایجاد کرده بود ادامه داد: شیبا فقط یه دیوانه ی روانیه که فکر میکنه که میشه حیوونای شکارچی و گوشتخوار رو تغییر داد!
مکث کرد و به صورت تک تک آنها نگاهی انداخت. وقتی دید که آنها کنجکاو شده اند که ببینند او چه می خواهد بگوید ادامه داد: شما حیوونا عقل ندارین! اصلاً یه بار از خودتون این سوال رو نمی پرسین که مگه میشه که یه حیوونی که نسل اندر نسل گوشتخوار بوده دست از خوردن گوشت برداره؟ اصلاً مگه میتونن که چیز دیگه ای بخورن؟ نکنه توقع دارین که شیر و گرگ و کفتار از این به بعد بیان مثل ما علف بخورن؟
نقره نعل ساکت شد و به آن چهار حیوان زل زد. منتظر بود تا واکنش آنها را ببیند. در حالیکه فکر می کرد که خیلی خوش مشربی کرده و الان است که آنها از حرف های او به وجد بیایند، نیشخندی بر لب؛ به آنها نگاه می کرد. برخلاف انتظارش، آن چهار حیوان با شنیدن حرف های او کاملاً ترش کرده بودند.
ناگهان شترمرغ بی مقدمه گفت: من رفتم!
و فوراً از آنجا دور شد. دو خوک و راسو نمی دانستند چه کار کنند. از پشت سر به شترمرغ که از آنجا دور می شد نگاه می کردند. انگار آنها هم دلشان می خواست بروند ولی خجالت و رودروایستی مانعشان شده بود. گورخر به آنها و آنها به گورخر هاج و واج نگاه می کردند.
راسو فکری به سرش خطور کرد و گفت : من باید برم به بچم شیر بدم!
او هم فوراً جستی زد و لابه لای درختان از نظر ناپدید شد. خوک های بیچاره بلد نبودند که بهانه ی برای دوری کردن از نقره نعل پیدا کنند. همانطور مثل دو تا بچه به او خیره شده بودند. نقره نعل که رفتن شترمرغ و راسو را دیده بود، احساس شرمساری می کرد. برای لحظاتی به دو خوک خجالتی خیره شد و بعد با حالت ناامیدی پرسید: هیچ کدوم از شما دوتا نمی خواین که رئیس گله تون بشین؟
خوک های بیچاره از خجالت سرخ شدند. نقره نعل که می دید از این دو تا خوک خجالتی و بی زبان برای او آّبی گرم نمی شود گفت: خیله خب باشه! شما هم می تونین برین!
خوک ها که تا حالا انگار منتظر اجازه ی گورخر بودند فوراً شروع به دویدن کردند و از آنجا دور شدند. با رفتن خوک ها، در حالیکه شانه های نقره نعل از یاس آویزان شده بود، راهش را کشید و رفت.
*
هنگام غروب، شیبا و دوستانش در حال تشکیل ارتش خود در کنار برکه بودند. حیوانات جنگل در دسته های کوچک و بزرگ، خودشان را به برکه می رساندند و به شیبا می گفتند که حاضرند در بیرون کردن شکارچی ها از جنگل؛ با او و درکنار او و برای او تا پای جان بجنگند!
شیبا لحظه به لحظه داشت قدرتمندتر می شد.
روباه خبر را فوراً به گرگ رساند.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱