تندر خالخالی و خاکستری و پنجه شکسته را دور خودش جمع کرد و گفت: خیله خب رفقا! ما با یک شورش طرف هستیم. شیبا تصمیم گرفته که کاری کنه ما از گرسنگی بمیریم. حالا ما باید به او درس عبرتی بدیم که دیگه بقیه فکر گستاخی و شورش علیه ما رو پیدا نکنن!
خالخالی پرسید: خب، چیکار باید بکنیم تندر؟
پنجه شکسته که گوشه ای نشسته بود و خوابش می آمد گفت: از من دیگه گذشته دوستان! خودتون یه فکری به حال خودتون بکنین.
بعد پنجه شکسته چشمانش را روی هم گذاشت وخوابید.
روباه که در آن جمع، تنهای حیوانی بود که با چشم خودش ارتش در حال شکل گیری شیبا را دیده بود، ترس برش داشته بود. علیرغم غروری که داشت، چیزی از درون می خواست که بهانه ای بیاورد و از مواجهه با شیبا خودداری کند.
خاکستری گفت : من که مشکلی ندارم. من خرگوش شکار می کنم و خرگوش ها نمی توانند علیه من متحد بشن!
تندر گفت: دیر یا زود این حیوونا شکار رو تو جنگل ممنوع میکنن. اونوقت می خوای چیکار کنی خاکستری؟
خاکستری به فکر فرو رفت. حرف تندر درست بود. ممکن بود دیر یا زود گیاهخواران زمام امور را در جنگل به دست بگیرند و شکار را ممنوع کنند.
گفت : حق با توئه تندر! باید زودتر این شورش رو بخوابونیم! من هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
پنجه شکسته هم با حالت خواب وبیدار گفت: من هم!
تندر گفت: خوبه! اولین کاری که باید بکنیم جمع آوری اخبار و اطلاعاته. این کار فقط از عهده ی روباه برمیاد.
بعد رو به خاکستری کرد و گفت: گوش کن خاکستری! تو باید بری بین حیوونا و تمام اتفاق هایی که می افته رو زیر نظر بگیری. باید گوش هات و خیلی تیز کنی. باید هر چی که می شنوی رو به خاطر نگه داری و بیای به ما بگی.
خاکستری گفت: حتماً.
تندر ادامه داد: اولین کاری که باید بکنی اینکه ببینی شیبا مخالف و احیاناً دشمن هم داره یانه. محاله دشمن نداشته باشه چون هر کس که به شهرت میرسه فوراً یه عده بهش حسودی می کنن. باید بری و اون حسودا رو پیدا کنی و بیای به من اطلاع بدی.
خاکستری به دل جنگل زد. ماموریت او خبرچینی و جاسوسی برای شکارچی ها بود. ولی باید این کار را به طور مخفیانه انجام میداد.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱