وقتی حال چشم خونی بهتر شد گاوی را فرستاد و بوفالو را پیش او آورد. اما هنوز حالش بد بود و موقع صحبت کردن بی اختیار با صدای بلند و با حالت فریاد حرف می زد.
چشم خونی تا چشمش به گوش چروکین افتاد گفت : ما هر طور شده باید جلوی این بچه ی دیوونه رو بگیریم!
گوش چروکین گفت: کدوم بچه ی دیوونه؟
چشم خونی کلافه شد و داد زد : شیبا رو میگم دیگه احمق!
گوش چروکین گفت: آها!
چشم خونی ادامه داد : من یه عمر آرزو داشتم که سلطان جنگل بشم! حالا این یه الف بچه داره به چیزی که من سالیان سال براش زحمت کشیدم میرسه. داره رویای منو از چنگم درمیاره. اون یه دزده مگه نه؟
گوش چروکین معنی دو جمله ی آخر چشم خونی را نفهمید. ولی این را می دانست که منظور او این است که باید جلوی شیبا بایستند و مانع موفقیت او بشوند. او در دلش موفقیت شیبا را قطعی می دانست. هیچ امیدی وجود نداشت که بتوانند مقابل شیبا قد علم کنند. با توجه به جمعیتی که در آن نمایش با شکوه گرد آمده بودند، دیگر هیچ کس نمی توانست به خودش اجازه بدهد که به مخالفت با شیبا بپردازد. البته به جز دیوانه ای مثل چشم خونی.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱