s متن کتاب گرگ گیاهخوار 22 :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

بعد از دیدن نمایش خیره کننده ی شیبا برای حیوانات جنگل، نقره نعل با عجله از آنجا دور شد. او همه جا را دنبال پاگنده گشت تا اینکه او را در حوالی باتلاق پیدا کرد.

فوراً گفت : گوش کن پاگنده! مطمئنم که تو هم نمایش مسخره ی شیبا رو دیدی. ما باید هر طور شده جلوی دیوونه بازیای این آهوی نادون رو بگیریم! اون می خواد دست به یه کار احمقانه ی بزرگ بزنه. میخواد جنگ راه بندازه! میخواد کاری کنه که گرگ و کفتار و شیر با هم متحد بشن و تموم دوستانشون رو از جنگل های اطراف به اینجا بیارن و همه ی ما رو لت و پارکنن! گوش میکنی پاگنده؟

پاگنده که اصلاً به حرف های نقره نعل گوش نمی داد یک لحظه سرش را به طرف او برگرداند و با حالت عجیب غریبی به او خیره شده بود. انگار که یک غریبه ای که هرگز ندیده بود را مقابل خودش می دید!

نقره نعل دوباره پرسید: به حرفام گوش کردی پاگنده؟

پاگنده گفت: تو جزو گله ی ما هستی آره؟

نقره نعل حس کرد که انگار ناگهان یک آبشار آب سرد روی او خالی شده است! حتی رئیس گله ی خودشان هم او را نمی شناخت. چه فاجعه ای! او دیگر به رئیس گله شان چیزی نگفت و راهش را کج کرد و از پیش او رفت.

خیلی راه زیادی نرفته که بخت با او یار بود و چشم خونی و گوش چروکین مقابل او ظاهر شدند. بهترین فرصت بود که خودش را به چشم خونی نشان بدهد. او می دانست که دیگر روسای گله های بزرگ را به طور غیر مستقیم چشم خونی تعیین می کند. نقره نعل که خیلی از این برخورد ذوق زده شده بود فوراً به آنها نزدیک  شد.

رو به چشم خونی گفت: چه قدر خوب شد دیدمت چشم خونی!

چشم خونی با تعجب به نقره نعل نگاه کرد.

نقره نعل ادامه داد: میخواستم در مورد یک فاجعه ی بزرگی باهات صحبت کنم چشم خونی!

نقره نعل ساکت شد.

چشم خونی پرسید: فاجعه؟ چه فاجعه ای گورخر؟

نقره نعل جواب داد: شیبا رو میگم قربان! شیبا میخواد جنگل رو به نابودی بکشونه! تو باید یه کاری بکنی چشم خونی! باید تا دیر نشده جلوی فاجعه ای که شیبا می خواد راه بندازه رو بگیری! متوجه حرفم میشی چشم خونی!

بعد از تمام شدن حرف های نقره نعل که با آب و تاب و هیجان ادا می کرد ناگهان چشم خونی از او پرسید: تو پسر کی هستی گور خر؟

نقره نعل که توقع نداشت با چنین سوالی مواجه شود، سرش را پایین انداخت و گفت : من پسر سامینا هستم.

چشم خونی با تکبر و حالت سرزش گفت: خب بگو ببینم. این سامینایی که میگی توی گله تون چه کارست؟

نقره نعل که از احساس شرمندگی سرش را نمی توانست بالا بگیرد؛ می دانست که منظور چشم خونی چیست و چه چیزی می خواهد بگوید.

جواب داد: هیچی. فقط یه گورخر معمولی.

چشم خونی گفت: تو یه گورخر هیچی که پسر یه گورخر هیچی دیگه ست بلند شدی اومدی جلوی من ایستادی داری به من میگی که باید چیکار کنم؟

 ترس کم کم داشت بر اندام نقره نعل چیره می شد.

چشم خونی گفت: حالا زودتر از جلوی چشام دور شو تا نگفتم حسابی حالتو جا بیارن!

نقره نعل غرق در خجالت و احساس تخریب شدگی شدید از آنها فاصله گرفت و دور شد. در حال رفتن شنید که گوش چروکین می گفت: به حق چیزهای نشنیده و ندیده!

ادامه

  • ۰۳/۰۵/۰۱
  • بهرام بهرامی حصاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی