s متن کتاب گرگ گیاهخوار 24 :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

شیبا بعد از برگشتن تندر شروع کرد به دویدن به  جایی که دوستانش را گم کرده بود. او معمولاً هنگام تمرین اول می گذاشت بدنش گرم شود بعد خودش را به اوج سرعت می رساند. اما در لحظات اضطراری این قاعده ی خودش را نادیده می گرفت. فوراً خودش را به اوج سرعت رساند. مثل یک شبح شده بود که از لای درختان میگذشت. در عرض چند ثانیه شعاع بزرگی از جنگل را زیر پا گذاشت و فوراً شکارچی دوم را هم پیدا کرد. او  خالخالی بود که الان داشت تیزپا را تعقیب می کرد. تیزپا داشت زور خودش را می زد که سریعتر بدود تا به چنگ خالخالی نیفتد. خالخالی به سرعت می دوید و به تیزپا خیلی نزدیک شده بود. هر وقت که نزدیک بود دستش به بدن تیزپا برسد تیزپا فوراً تغییر جهت می داد و برای لحظاتی بین خودش و خالخالی فاصله می انداخت. ولی خیلی طول نمی کشید که دوباره خالخالی به او می رسید. چیزی نمانده بود که خالخالی با یک ضربه ی دست به پای تیزپا او را نقش بر زمین کند که ناگهان شیبا مثل یک شبح از مقابل خالخالی و از پشت سر تیزپا رد شد. خالخالی ناگهان ایستاد و در حالیکه شوکه شده بود به سمتی نگاه می کرد که شبح به آن طرف رفت. تیزپا به اندازه ی لازم دیگر از خالخالی فاصله گرفته بود. خالخالی شیبا را دید که در سی متری او ایستاده است و با خشم به او زل زده است. فاصله ی آهو با خالخالی به قدری بود که خالخالی باور نمی کرد که این او بود که همین یک ثانیه ی پیش از مقابل او رد شد. شیبا تصمیم گرفت که یک گوشه از قدرت خودش را به خالخالی نشان بدهد. بلند شد و به عقب رفت. در میان درختان خودش را گم کرد طوری که خالخالی او را نبیند. خالخالی گمان می کرد غزال دیگر رفته است. شکارش هم از چنگش رفته بود. به خاطر همین تصمیم گرفت که به لانه برگردد. همین که به عقب برگشت در کمال حیرت همان غزال را دید که مقابلش ایستاده است. وحشت تمام وجود خالخالی را فرا گرفت؟ آیا او یک روح بود؟ شیبا با نگاهی تهدید آمیز به خالخالی نگاه می کرد.

خالخالی با صدایی که به وضوح ترس در آن مشخص بود گفت: شنیده بودم که سرعت اسطوره ای توی دویدن داری غزال! ولی فکرش را نمی کردم که تا این حد سریع باشی!

شیبا گفت: حالا که می بینی چقدر سریع هستم.

خالخالی با حالتی تهدید کننده گفت: تو غذای منو از چنگم در آوردی.

شیبا گفت: الان داری منو تهدید می کنی خالخالی؟

خالخالی که حسابی ترسیده بود گفت: البته که نه. فقط دارم گلایه میکنم!

شیبا کفتار را به حال خود رها کرد و با سرعتی کمی بیشتر از سرعت یک غزال معمولی دوید تا به دوستانش رسید که همگی سالم در میان گله هایشان بودند. به محض دیدن شیبا فوراً به سمت او دویدند. شیبا گفت: خوشحالم که همه سالم هستین.

تیزپا به همه تعریف کرده بود که چطوری شیبا او را از دهن کفتار بیرون کشیده بود.

ارغوانی گفت: تو زندگی هممون رو نجات دادی. چه بلایی سرگرگ آوردی؟

شیبا گفت: اونقدر خسته اش کردم که دیگه نای راه رفتن هم نداشت.

با شنیدن این حرف شیبا؛ دوستانش از فرط خوشحالی با صدای بلند خندیدند.

*

ادامه

  • ۰۳/۰۵/۰۱
  • بهرام بهرامی حصاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی