s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی شیبا به گله اش رسید توسن را دید که به همراه گلادیا و حنایی و تیزپا و ارغوانی در حال بحث بسیار جدی ای بودند.

توسن می گفت : ما باید گله هامون رو از بقیه جدا کنیم. باید به جای دیگه ای بریم.

گلادیا می گفت: این کار آسونی نیست توسن! ممکنه بچه هامون از گرسنگی و یا خستگی بمیرن!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سه روز گذشت و هیچ کدام از افراد چشم خونی نتوانسته بودند که حتی یک لاشه از حیوانات مرده را پیدا کنند. دوستان شیبا به خوبی نقشه را اجرا کرده بودند. خالخالی در حالیکه به شدت گرسنه بود به سراغ تندر رفت و گفت : پس این لاشه ها کجان؟ چرا هیچکس به ما نمیگه کجا باید بریم لاشه هاشونو بخوریم؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر چهار تای آنها، سراغ نعل آتیشن رفتند. نعل آتیشن و افرادش همگی در کنار رودخانه  نشسته و در حال چرت زدن بودند که صدای خنده های کفتار آنها را هشیار کرد. وقتی نعل آتیشن سرش را بلند کرد چشمش به هیکل چهار حیوان افتاد که بالای یک بلندی که شبیه خاکریزی نزدیک رودخانه بود ایستاده بودند و به آنها خیره بودند. بعد آن چهار حیوان از سراشیبی پایین آمدند و بالای سر نعل آتیشن و بقیه ایستادند. نعل آتشین و بقیه از جایشان تکان نخوردند.

چشم خونی فریاد زد: شماها چه تون شده؟ چرا دنبال لاشه نمی گردین؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل فوراً خودش را به نعل آتشین  رساند. نعل آتشین  و گاوهای همراهش از فرط خستگی و پادرد، روی علف های پرپشتی به پشت دراز کشیده بودند و پاهایشان را در هوا نگه داشته بودند. وقتی نقره نعل به آنها رسید، آنها همچنان در همان حالت باقی ماندند.

نقره نعل گفت: من یه راهی پیدا کردم نعل آتشین . لطفاً بلند شو تا با هم صحبت کنیم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل از ترس جانش به نعل آتشین و گروهش پیوست و با همدیگر به تعقیب لاشخورها می پرداختند و لاشه ها را پیدا می کردند و فوراً لاشخورها را فراری می دادند. گاومیش ها نگهبانی لاشه را می دادند و نقره نعل پیش تندر و خالخالی می رفت و آنها را به محلی که لاشه در آن افتاده بود می برد و آنها هم فوراً به جان لاشه می افتادند و آن را با دندان هایشان تکه پاره می کردند.

ادامه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چند روزی به همین منوال گذشت  و هر روز به لطف لاشخورها برای تندر و خالخالی غذای فراوان فراهم شده بود. لاشخورها با دیدن این وضعیت ناراحت شدند و نمی دانستند که باید چه کار کنند. بعد از تحمل چند روز گرسنگی، وقتی که کاملاً به حالت زار و نزار افتاده بودند سرانجام فهمیدند که بهترین راه حل مشکلشان این است که بروند و از شیبا کمک بخواهند. به همین خاطر پیکی، سردسته ی لاشخورها سراغ شیبا رفت و او را در کنار آبشاری پیدا کرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی شیبا و سه دوستش به سراغ گلادیا و توسن رفتند؛ دیدند که آن دو باز هم در مورد مهاجرت صحبت می کنند. توسن اصرار داشت که زودتر باید گله ی آهوها را این جنگل بیرون ببرد. گلادیا هم مرتباً می گفت که تا وقتی ما گوزن ها زنده هستیم شما را تنها نمی گذاریم و تا آخر پشتیبان شما خواهیم بود. شیبا با شنیدن حرف های آنها هم ناراحت می شد و هم خوشحال. ناراحت به این خاطر که گله ای که او در آن زاده و بزرگ شده بود بسیار آسیب پذیر شده بود و خوشحال از این بابت بود که گلادیا، گوزنی فداکار و خردمند است که همیشه بهترین دوست آنها و پشتیبانشان بوده است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل با گاوها همراه شد تا از طریق تعقیب لاشخورها، لاشه های حیوانات مرده را برای گرگ و کفتار پیدا کنند. آنها خیلی زود چشمشان به چند لاشخور افتاد. زیر درختان قدم می زدند و در حالیکه حواسشان کاملاً به جهت پرواز لاشخورها بود، پیش می رفتند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از یک استراحت طولانی، نقره نعل و گاوها کمی توان راه رفتن پیدا کردند. آنها مستاصل به طرف گله ی گاوها به راه افتادند.

گرگ با دیدن نقره نعل و گاوها پرسید: چه خبر؟ پس چرا کسی نیومد خبر از پیدا شدن لاشه ها بده؟

نقره نعل گفت: تمام روز رو مشغول تعقیب لاشخورها بودیم. ولی اونها جایی فرود نیومدند.

گرگ گفت: یعنی اونا هیچ لاشه ای ندیدن؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر به هر زحمتی بود خاکستری را پیدا کرد و گفت : فوراً میری ببینی شیر در چه وضعیه. ببین به اندازه ی کافی لاغر و مردنی شده یا نه. زودتر برو و خبرش رو برای من بیار.

خاکستری از ترس، بدون این که چیزی بگوید راه افتاد و به سمت لانه ی شیر رفت. وقتی به آنجا رسید وارد غار شد و پنجه شکسته را دید که در گوشه ی غار کز کرده است و هذیان می گوید. او به قدری ضعیف شده بود که بعید به نظر می رسید بتواند روی پاهای خودش بایستد.

  • بهرام بهرامی حصاری