چند روزی به همین منوال گذشت و هر روز به لطف لاشخورها برای تندر و خالخالی غذای فراوان فراهم شده بود. لاشخورها با دیدن این وضعیت ناراحت شدند و نمی دانستند که باید چه کار کنند. بعد از تحمل چند روز گرسنگی، وقتی که کاملاً به حالت زار و نزار افتاده بودند سرانجام فهمیدند که بهترین راه حل مشکلشان این است که بروند و از شیبا کمک بخواهند. به همین خاطر پیکی، سردسته ی لاشخورها سراغ شیبا رفت و او را در کنار آبشاری پیدا کرد. شیبا در حال نوشیدن آب از آبگیر زیر آبشار بود که عکس لاشخور را داخل آب دید. سرش را بلند کرد و متوجه شد که پیکی دارد به او نزدیک می شود. پیکی روی شاخه ی نزدیک ترین درخت نشست.
شیبا گفت: چی شده پیکی؟ انگار ناراحتی!
لاشخور گفت: چند روزه که به محض این که لاشه ی حیوون مرده ای رو پیدا می کنیم تا می خواهیم شروع به خوردن بکنیم نقره نعل به همراه اون گاومیشها به ما حمله می کنن و ما رو فراری میدن!
با شنیدن حرف لاشخور شیبا شوکه شده بود. توقع نداشت چنین چیزی را بشنود. با خودش فکر کرد که آیا نقره نعل نقشه ی آنها را فهمیده و این کار او واکنشی به نقشه ی آنهاست؟
به لاشخور گفت: متاسفم که اینو میشنوم پیکی! اون نقره نعل شرور غذای شما رو میدزده به گرگ و کفتار میده. بدتر از همه اینه که چشم خونی و نقره نعل با گرگ و کفتار قرارداد بستن که از این به بعد لاشه ها رو نذارن به دست شما بیفته و نگهشون دارن برای حیوونای شکارچی.
با شنیدن این حرف به ناراحتی لاشخور اضافه شد و سرش را پایین انداخت. گویی که غصه داشت او را از حال می برد. شیبا وقتی این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. دلش به حال لاشخور سوخت. میدانست که آنها پرندگان بیچاره ای هستند و مستحق این عذابی که می کشند نیستند.
گفت : ولی نگران نباش پیکی!
پیکی سر بلند کرد.
شیبا ادامه داد: من بالاخره چشم خونی و نقره نعل و گرگ و کفتار رو به سزای اعمالشون میرسونم. بهت قول میدم.
شیبا بسیار غمگین شده بود و به فکر فرو رفته بود. بعد از لحظاتی کمی آب خورد و سر بلند کرد. رو به لاشخور کرد و گفت: ولی تو هم باید تو این کار کمکم کنی پیکی!
لاشخور به نشانه ی تایید سر تکان داد و گفت: هرکاری که تو بگی انجام میدم شیبا.
شیبا از شنیدن این حرف لاشخور خوشحال شد.
*
- ۰۳/۰۴/۳۱