کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۱۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چند روزی به همین منوال گذشت  و هر روز به لطف لاشخورها برای تندر و خالخالی غذای فراوان فراهم شده بود. لاشخورها با دیدن این وضعیت ناراحت شدند و نمی دانستند که باید چه کار کنند. بعد از تحمل چند روز گرسنگی، وقتی که کاملاً به حالت زار و نزار افتاده بودند سرانجام فهمیدند که بهترین راه حل مشکلشان این است که بروند و از شیبا کمک بخواهند. به همین خاطر پیکی، سردسته ی لاشخورها سراغ شیبا رفت و او را در کنار آبشاری پیدا کرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی شیبا و سه دوستش به سراغ گلادیا و توسن رفتند؛ دیدند که آن دو باز هم در مورد مهاجرت صحبت می کنند. توسن اصرار داشت که زودتر باید گله ی آهوها را این جنگل بیرون ببرد. گلادیا هم مرتباً می گفت که تا وقتی ما گوزن ها زنده هستیم شما را تنها نمی گذاریم و تا آخر پشتیبان شما خواهیم بود. شیبا با شنیدن حرف های آنها هم ناراحت می شد و هم خوشحال. ناراحت به این خاطر که گله ای که او در آن زاده و بزرگ شده بود بسیار آسیب پذیر شده بود و خوشحال از این بابت بود که گلادیا، گوزنی فداکار و خردمند است که همیشه بهترین دوست آنها و پشتیبانشان بوده است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل با گاوها همراه شد تا از طریق تعقیب لاشخورها، لاشه های حیوانات مرده را برای گرگ و کفتار پیدا کنند. آنها خیلی زود چشمشان به چند لاشخور افتاد. زیر درختان قدم می زدند و در حالیکه حواسشان کاملاً به جهت پرواز لاشخورها بود، پیش می رفتند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از یک استراحت طولانی، نقره نعل و گاوها کمی توان راه رفتن پیدا کردند. آنها مستاصل به طرف گله ی گاوها به راه افتادند.

گرگ با دیدن نقره نعل و گاوها پرسید: چه خبر؟ پس چرا کسی نیومد خبر از پیدا شدن لاشه ها بده؟

نقره نعل گفت: تمام روز رو مشغول تعقیب لاشخورها بودیم. ولی اونها جایی فرود نیومدند.

گرگ گفت: یعنی اونا هیچ لاشه ای ندیدن؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر به هر زحمتی بود خاکستری را پیدا کرد و گفت : فوراً میری ببینی شیر در چه وضعیه. ببین به اندازه ی کافی لاغر و مردنی شده یا نه. زودتر برو و خبرش رو برای من بیار.

خاکستری از ترس، بدون این که چیزی بگوید راه افتاد و به سمت لانه ی شیر رفت. وقتی به آنجا رسید وارد غار شد و پنجه شکسته را دید که در گوشه ی غار کز کرده است و هذیان می گوید. او به قدری ضعیف شده بود که بعید به نظر می رسید بتواند روی پاهای خودش بایستد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فرستادگان چشم خونی، به غار شیر رفتند و  ابتدا می ترسیدند که وارد غار بشوند. ابتدا نعل آتشین با احتیاط شدید وارد غار شد و وقتی شیر را در حالت نیمه جان دید، بقیه حیوانات هم دل و جرات پیدا کردند و وارد غار شدند. آنها ابتدا دلشان به حال شیر سوخت چون ضعیف تر از آن بود که حتی بتواند راه برود چه برسد به مبارزه. ولی از ترس چشم خونی، فقط دستور او را اجرا کردند و به شیر اعلان کردند که اگر تا عصر به مبارزه با چشم خونی مقابل چشم حیوانات تن ندهد، چشم خونی به طور رسمی سلطان جنگل خواهد شد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سکوتی کرد و بعد گفت : خوب گوش کنین! من به عنوان سلطان جنگل! اجازه نمیدم که  هر حیوونی، سرخود و بدون هماهنگی با بزرگان گله ها دست به شورش و طغیان بزنه و ادعا کنه که می خواد تو جنگل امنیت و آرامش ایجاد کنه! خوب اون گوشاتون رو باز کنین! اگه تا حالا اقدام جدی ای نکردم به این خاطر بود که می خواستم اتحاد بین گله ها و نظم این جنگل به خطر نیفته! ولی از حالا به بعد اوضاع فرق می کنه. از این به بعد به عنوان سلطان جنگل، بلایی به سرتون بیارم که دیگه فکر حمایت از یاغی ها و شورشی ها به سرتون نزنه!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

همزمان که چشم خونی وسط میدان مبارزه در حال رجزخوانی و نشان دادن قدرت خودش بود، با اشاره ی تندر، گروهی از گاومیش ها و بوفالوها در اطراف مشغول جایگیری شدند. آنها اطراف شیبا و همراهانش را محاصره کردند. چرا که از نظر آنها هیچ مبارزه ای در کار نبود و فقط قرار بود که نمایشی ساختگی ایجاد کنند که حیوانات جنگل به راحتی با این اتفاق که چشم خونی سلطان جنگل است کنار بیایند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

طولی نکشید که از گوشه ای، پنجه شکسته خودش را نشان داد. او فوراً نزدیک آمد و بالای صخره پرید. گوش چروکین، از ترس چنان داشت زهره ترک می شد که فرصت نکرد که از صخره پایین بیاید. روی صخره در همان جایی که بود نشست و پنجه شکسته کنار او ایستاد و یک دستش را روی بدن گوش چروکین گذاشت. گوش چروکین فقط داشت می لرزید و نفس نفس می زد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه میرود و مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ میکند.

آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

  • بهرام بهرامی حصاری