سکوتی کرد و بعد گفت : خوب گوش کنین! من به عنوان سلطان جنگل! اجازه نمیدم که هر حیوونی، سرخود و بدون هماهنگی با بزرگان گله ها دست به شورش و طغیان بزنه و ادعا کنه که می خواد تو جنگل امنیت و آرامش ایجاد کنه! خوب اون گوشاتون رو باز کنین! اگه تا حالا اقدام جدی ای نکردم به این خاطر بود که می خواستم اتحاد بین گله ها و نظم این جنگل به خطر نیفته! ولی از حالا به بعد اوضاع فرق می کنه. از این به بعد به عنوان سلطان جنگل، بلایی به سرتون بیارم که دیگه فکر حمایت از یاغی ها و شورشی ها به سرتون نزنه!
فوراً تندر سرفه ای ساختگی کرد تا چشم خونی متوجه بشود که دارد پرت و پلا می گوید.
چشم خونی فوراً گفت : منظورم اوناییه که از یاغی ها و شورشی ها حمایت کردن!
ناگهان یکی از میان جمعیت فریاد زد : خیلی به خودت مغروری چشم خونی!
همه ی حیوانات به طرف صدا برگشتند. آن صدای شیبا بود که با جرات و اعتماد به نفسی که هیچکس توقع نداشت، داشت صحبت می کرد. شیبا و توسن به همراه حنایی و ارغوانی و تیزپا در کنار او قرار داشتند.
چشم خونی که این صحنه را دید فریاد زد: منظورت چیه شیبا؟ نکنه مخالف این هستی که من سلطان جنگل بشم؟
شیبا فوراً فریاد زد: معلومه که مخالفم!
صدای همهمه ی حیوانات بلند شد.
چشم خونی با فریاد گفت: چطور جرات می کنی؟
شیبا جواب داد: اولاً کی گفته که تو سلطان جنگل هستی؟
چشم خونی جواب داد: خب.. هنوز نیستم. ولی تا یک ساعت دیگه رسماً سلطان این جنگل خواهم شد. درست مقابل چشم این حیوونا و در حالیکه بزرگان تمام گله ها این جا حضور دارن و به قدرت رسیدن منو تایید میکنن!
شیبا گفت: پس تا یه ساعت دیگه حرف مفت نزن!
صدای هوی جمعیت به هوا رفت. هیچکس نمی دانست که چه طور شده که شیبا جرات می کند اینطوری با چشم خونی صحبت کند. چشم خونی فعلاً مجبور بود که حفظ ظاهر کند. به همین خاطر به توهین های شیبا واکنش نشان نمی داد.
شیبا ادامه داد: دوماً، تو چرا فکر می کنی این حیوونایی که اینجا جمع شدن منو یه یاغی میدونن؟
صدای زمزمه های حیوانات به طرفداری از شیبا بلند شد.
شیبا ادامه داد: هیچکس راضی به پیمان صلح دروغینی که تو با گرگ و کفتار کردی نیست چشم خونی! خودت هم اینو خوب میدونی! همه ی این حیوونا هم میدونن که این پیمان صلح یک بهونه بود که این گرگ شرور و اون کفتار مسخره رو بیاری بین گله های ما و اونا حالا دارن با خیال راحت بین حیوونا راه میرن! همه ی اینا تقصیر توئه چشم خونی!
جمعیت به خاطر شجاعت شیبا داشتند اعتماد به نفس پیدا می کردند. تعدادی زیادی از حیوانات فریاد می زدند: درسته درسته!
چشم خونی که می دید دارد عرصه را از دست می دهد فوراً گفت: تو لازم نیست از طرف این حیوونا حرف بزنی شیبا! واقعاً کیه که از صلح و آشتی بدش بیاد؟ هرکس که با صلح و دوستی مخالفه سزاش مرگه و بس!
شیبا نگذاشت که چشم خونی به مغلطه کردنهایش ادامه بدهد و فوراً حرف او را قطع کرد و گفت: این که گرگ و کفتار بین ما حیوونای علفخوار راست راست راه بره این اسمش صلح و دوستیه؟
در تایید شیبا فوراً حیوانات که اینبار اکثریت به صدا در آمده بودند گفتند: درسته درسته! حق با شیباست!
شیبا ادامه داد: تو با قلدری پیمان دوستی با گرگ و کفتار ایجاد کردی و امروز روز انتقامه چشم خونی!
چشم خونی که گیج شده بود داد زد: چی داری میگی شیبا؟ از چی حرف می زنی؟
شیبا گفت: به زودی خودت می فهمی!
چشم خونی گفت: خب همین الان بگو اگه جراتش رو داری!
شیبا گفت: فعلاً به فکر مبارزه ی سختی که با پنجه شکسته داری باش! امیدوارم که خودت رو آماده کرده باشی!
چشم خونی پوزخندی زد و گفت: دلت به این خوشه آره؟! باشه! بذار تکلیف این مبارزه معلوم بشه بعد اولین کاری که میکنم تکلیف تو و بقیه دوستانت رو روشن میکنم!
چشم خونی این را گفت و با خشم به وسط جمعیت رفت. در مرکز ازدحام جمعیت یک فضای خالی بزرگی ایجاد شد و چشم خونی آن وسط ایستاد. بعد به طرف یکی از درخت ها رفت و با سر چند ضربه ی محکم به درخت زد و درخت را روی زمین انداخت. با این کار داشت قدرت خودش را به رخ همگان می کشید!
چشم خونی در وسط جمعیت، دور می زد و رجز می خواند!
می گفت: پس این شیر ترسو کدوم گوریه؟ پس چرا نمیاد با من بجنگه و خودش رو ثابت کنه؟ کسی از شیر خبر داره؟ اگه جرات داره بیاد با من بجنگه! با من! آره با من! منم! چشم خونی! کسی که میخواد سلطان جنگل بشه! کسی که میتونه درخت و از پا بندازه!
- ۰۳/۰۴/۳۱