s داستان کتاب گرگ گیاهخوار :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۷۱ مطلب با موضوع «داستان :: داستان کتاب گرگ گیاهخوار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فصل اول : شیبای دیوانه

در جنگل، تحولات بزرگی در حال رخ دادن بود که منشاء تمام این تحولات غزالی به نام شیبا بود. ویژگی شیبا این بود که هر روز و دائماً در حال دویدن بود. او می دوید و می دوید و از دویدن خسته نمیشد. وقتی حیوانات جنگل از او می پرسیدند که چرا اینقدر می دوی؟ او هم همیشه در جواب می گفت : می خواهم حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کنم!

با شنیدن این پاسخ بسیاری از حیوانات به او می خندیدند. فکر می کردند که شیبا عقلش را از دست داده است و خیالبافی می کند. به همین خاطر اسم او را شیبای دیوانه گذاشتند. حیوانات به همدیگر می گفتند: آخر چگونه می شود که با دویدن، حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کرد؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیبا بی خبر از وقایعی که در انتظار اوست در جنگل در حال دویدن بود. هر وقت که خسته می شد به خودش می گفت که رستگاری در دویدن است! و باز شروع به دویدن می کرد. او می خواست راه رستگاری را به دیگر حیوانات گیاهخوار نشان بدهد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 قویدل به همراه چند گاو قوی هیکل دیگر در جنگل به راه افتادند تا شیبای دیوانه را پیدا بکنند و او را پیش چشم خونی ببرند. سر راهشان به نقره نعل رسیدند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قویدل و گاوهای همراهش برای پیدا کردن شیبا به راه افتادند. طولی نکشید که به خاکستری برخوردند. خاکستری در حال خوردن توت فرنگی از بین شاخه های درختچه ها بود. وقتی چشمش به هیکل قویدل و بقیه ی گاوهایی که او را احاطه کرده بودند افتاد به طرف آنها برگشت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیر، کمی دور تر از لانه اش که در دل یک کوه کوچکی که در وسط جنگل قرار داشت در حال چرت زدن بود. او گرسنه بود و چند روزی بود که نتوانسته بود شکار کند. یک آن سرش را بالا آورد و متوجه شد که یک سیاهی به سرعت، مثل یک شبح به طرف او نزدیک می شود. کمی ترسید. با خودش گفت : یعنی این چه جور موجودیه؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از رفتن گاومیشها؛ روباه فوراً به سمت مخالف مسیر گاوها دوید.  رفت و رفت تا اینکه به نقره نعل رسید. گورخر روی زمین نشسته بود و مرتباً آه و ناله می کرد و سم چپ جلویش را به پهلویش می مالید که به شدت درد می کرد. خاکستری می خواست نقره نعل را نادیده بگیرد که ناگهان نقره نعل او را صدا زد.

نقره نعل با صدای بلندی داد زد: هی روباه!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قویدل و گاوهای دیگر در بین درختان همچنان می گشتند تا یا شیبا را پیدا کنند؛ یا کسی که بداند که آنها شیبا را کجا می توانند پیدا بکنند. از قضا به گلادیا یعنی رئیس گله ی گوزن ها برخوردند که دو گوزن محافظ هم کنار او قرار داشتند.

قویدل و گاوهای دیگر به آنها نزدیک شدند و مقابل آنها ایستادند.

گلادیا پرسید: از طرف چشم خونی پیغامی آوردی قویدل؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر در کمین یک گاومیش که دور از گله در حال چریدن بود پشت بوته ها مخفی شده بود. او می دانست که به عنوان یک گرگ توانایی جنگیدن با یک گاومیش قوی هیکل را ندارد. به همین خاطر باید مخفی می شد و در فرصت مناسب می پرید و گلوی گاو را می گرفت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از اینکه شیبا رفت گاومیش سراغ گله ی خودش و مستقیم سراغ چشم خونی رفت. وقتی تنها چشم سالم چشم خونی به گاومیش خون آلود افتاد پرسید : چه بلایی سرت اومده؟

گاو گفت : یک گرگ به من حمله کرده بود. نزدیک بود که منو بکشه چشم خونی!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر به سرعت به طرف لانه ی شیر رفت. وارد غار کوچک شد ولی شیر در آنجا نبود. از غار خارج شد و اطراف را گشت. خیلی طول نکشید تا شیر را کنار رودخانه پیدا کرد. شیر کنار رودخانه دراز کشیده بود و

  • بهرام بهرامی حصاری