قویدل و گاوهای دیگر در بین درختان همچنان می گشتند تا یا شیبا را پیدا کنند؛ یا کسی که بداند که آنها شیبا را کجا می توانند پیدا بکنند. از قضا به گلادیا یعنی رئیس گله ی گوزن ها برخوردند که دو گوزن محافظ هم کنار او قرار داشتند.
قویدل و گاوهای دیگر به آنها نزدیک شدند و مقابل آنها ایستادند.
گلادیا پرسید: از طرف چشم خونی پیغامی آوردی قویدل؟
قویدل گفت: نه گلادیا! چشم خونی منو فرستاده تا یک آهوی دیوونه که همه میگن از صبح تا شب تو جنگل میدوئه رو پیدا کنم.
گلادیا تعجب کرد و گفت: شیبا رو میگی؟
قویدل گفت: بله گلادیا! اسمش شیباست.
گلادیا گفت: شیبا دیوونه نیست. خیلی هم حیوون باهوشیه.
قویدل و گاوهای دیگر به همدیگر نگاهی از روی تعجب انداختند. این حرف گلادیا معنی اش این بود که اولاً شیبا به هیچ وجه دیوانه نیست، دوماً، برای رئیس گله ی گوزن ها ارزش و احترام دارد. قویدل فهمید که وقتی در مورد شیبا مقابل گلادیا صحبت می کند باید حواسش را جمع کند.
قویدل از گلادیا پرسید: پس چرا بهش میگن دیوونه؟
گلادیا گفت: بعضی از حیوونای نادون اینطوری صداش می کنن. شما نباید شیبا رو اینطوری صدا کنین.
قویدل گفت: من و ببخش گلادیا! منظوری نداشتم.
گلادیا که حس می کرد قویدل در اشتباه بوده و ازحرفی که زده بود واقعاً پشیمان است گفت: عیبی نداره قویدل!
مکث کرد و دوباره پرسید: حالا چشم خونی با شیبا چی کار داره؟ اتفاقی افتاده؟
قویدل گفت: نمیدونم که چشم خونی با شیبا چیکار داره. چیزی به من نگفت.
گلادیا گفت: حالا دارین میرین که شیبا رو پیدا کنین و اونو پیش چشم خونی ببرین؟
قویدل گفت : بله گلادیا!
گلادیا سرتکان داد. بعد گفت: امیدوارم بتونین پیداش کنین. اون همیشه در حال دوئیدنه!
قویدل و بقیه ی گاوها با ادب و احترام از گلادیا خداحافظی کردند و به امید یافتن شیبا از آنها دور شدند. گلادیا به فکر فرو رفت. بعد رو به دو محافظش کرد و گفت : زودتر راه بیفتین بریم پیش توسن .
بعد از نیم ساعت قدم زدن به گله ی غزالها رسیدند. توسن، یعنی رئیس گله ی آهوها به استقبال گلادیا آمد.
توسن و گلادیا صمیمیت دیرینه ای با هم داشتند. به همین خاطر وقتی که با هم در خلوت بودند تشریفات را کنار می گذاشتند.
از گلادیا پرسید: چی تو رو به اینجا کشیده گلادیا. انگار مضطربی؟
گلادیا گفت: خبر مهمی دارم توسن!
توسن گفت: چه خبری؟
گلادیا گفت: همین الان چند تا گاو رو دیدم که از طرف چشم خونی ماموریت داشتن که شیبا رو پیدا کنن و پیش چشم خونی ببرن.
توسن نگران شد و پرسید: چشم خونی با شیبا چیکار داره؟
گلادیا گفت: قویدل همون گاومیشی که دنبال شیبا بود هم گفت نمیدونه. چشم خونی چیزی بهش نگفته بود.
توسن به فکر عمیقی فرو رفت. در اصل کمی دلشوره پیدا کرده بود. چون شیبا یکی از اعضای گله ی او بود. او دلسوزانه به تمام اعضای گله توجه و رسیدگی می کرد.
گلادیا گفت: نگران چیزی نباش توسن! شیبا از خودش میتونه مراقبت کنه.
توسن گفت: اگه بلایی سرش بیارن چی؟ اگه اذیتش کنن چی؟
گلادیا چیزی نگفت.
توسن ادامه داد: می دونی که ما حریف گاوها نمیشیم گلادیا! اگه شرارت کنن هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.
گلادیا فوراً جواب داد: اینطوری هم که فکر می کنی نیست توسن. اولاً بد بین نباش. دوماً اگه خطری شما رو تهدید کنه من با شما هستم. هیچ وقت تنهاتون نمی ذارم.
بارها پیش می آمد که در مواقعی که توسن برای گله اش احساس خطر می کرد، گلادیا این حرف را به توسن می زد. و توسن هم با شنیدن این حرف حمایت کننده ی گلادیا قوت قلب می گرفت و می فهمید که آهو ها در جنگل تنها نیستند.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱