فصل اول : شیبای دیوانه
در جنگل، تحولات بزرگی در حال رخ دادن بود که منشاء تمام این تحولات غزالی به نام شیبا بود. ویژگی شیبا این بود که هر روز و دائماً در حال دویدن بود. او می دوید و می دوید و از دویدن خسته نمیشد. وقتی حیوانات جنگل از او می پرسیدند که چرا اینقدر می دوی؟ او هم همیشه در جواب می گفت : می خواهم حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کنم!
با شنیدن این پاسخ بسیاری از حیوانات به او می خندیدند. فکر می کردند که شیبا عقلش را از دست داده است و خیالبافی می کند. به همین خاطر اسم او را شیبای دیوانه گذاشتند. حیوانات به همدیگر می گفتند: آخر چگونه می شود که با دویدن، حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کرد؟
حیوانات شکارچی این جنگل شامل شیری به نام پنجه شکسته بود که پیر شده بود و به ندرت به شکار حیوانات علفخوار می پرداخت. روباه هم خطری برای گله های اصلی نداشت. خطر اصلی گرگی بود به نام تندر و کفتاری که خالخالی نام داشت.
در جنگل، پنج گله ی اصلی وجود داشت. که به خاطر جمعیت اعضایشان مهم تر از بقیه گله ها بودند. آن پنج گله به ترتیب بیشترین جمعیت عبارت بودند از گله های : گاومیش ها، گوزن ها، غزال ها، گورخرها و بوفالوها.
هرگله برای خودش رئیسی داشت. چشم خونی، رئیس گله ی گاومیش ها، که همیشه چشم چپش پر از خون بود، به این خاطر که جمعیت گله ی گاوها بیشتراز سایر گله ها بود، تصمیم گرفته بود که سلطان گیاهخواران بشود! به همین خاطر، او با زد وبند تلاش می کرد که در سایر گله های معتبر، کسانی به ریاست گله هایشان برسند که برده و مطیع او باشند.
در این تلاش، موفق شده بود که کاری کند که پاگنده و گوش چروکین، گورخر و بوفالویی که در ظاهر با او دوست ولی در اصل برده اش بودند به ریاست گله های خودشان برسند. پاگنده، در ظاهر رئیس گله ی گورخرها و در عمل خدمتگذار و مدیون رئیس گله ی گاومیش ها بود. چون می دانست که به خاطر حمایت رئیس گله ی گاومیش هاست که به این مقام در گله اش رسیده است.
گوش چروکین هم که ریاست گله ی بوفالوها را مدیون حمایت های چشم خونی میدانست، برای حفظ این مقام، هر کاری که چشم خونی می گفت را انجام می داد. اگرچه در ظاهر حفظ غرور می کرد؛ ولی در نهایت خواسته های چشم خونی را اجرا می کرد.
چشم خونی هم اگرچه در ظاهر به پاگنده و گوش چروکین می گفت که تصمیم گرفته که رئیس تمام گله های بزرگ جنگل بشود تا بین حیوانات گیاهخوار دوستی و برابری ایجاد کند. اما در دل، نقشه کشیده بود که بعد از این که گله های آهو و گوزن را هم مطیع خودش کرد و سلطان گیاهخواران شد؛ به جنگ با شیر و گرگ و کفتار برود و آنها را هم مطیع خودش بکند و اگر اطاعت نکردند آنها را از جنگل بیرون کند و خودش رسماً سلطان جنگل بشود!
چشم خونی خیلی امیدوار بود که بتواند در گله ی گوزن ها هم کسی را پیدا بکند که وفادار به او باشد و بتواند با حمایت های خودش او را رئیس گله و جایگزین گلادیا کند. اما در مورد آهوها به شدت ناامید بود. چون هیچ آهویی را نمی توانست پیدا بکند دنبال جاه طلبی و جویای نام باشد. همچنین آهوها، حیواناتی بسیار یکدل و متحد و وفادار به رئیس گله ی خود یعنی توسن بودند. اوضاع بر این قرار بود تا این که در جنگل اسم شیبا بر سر زبان ها افتاد. وقتی خبر آهویی به نام شیبای دیوانه به گوش چشم خونی رسید به شدت خوشحال شد. فکر کرد که بالاخره بین آهوها کسی پیدا شده است که به دنبال بزرگی و مقام می گردد و می تواند او را هم در ظاهر رئیس یکی از گله های معتبر و در اصل برده خودش بکند.
به همین خاطر بعد از این که چند بار در مورد شیبا چیزهایی شنید به قویدل دستور داد که به هر قیمتی که شده شیبا را پیدا بکند و از او بخواهد که مخفیانه و بدون این که کسی بداند به دیدن او بیاید.
قویدل که یکی از قوی ترین گاومیش های گله بود اطاعت کرد و قول داد که شیبا را در جای خلوتی پیدا بکند تا بتواند او را برای دیدار با او بیاورد.
- ۰۳/۰۵/۰۱