s بایگانی مرداد ۱۴۰۳ :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۶۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چشم خونی بعد از اینکه حرف های گاو زخمی را در مورد شیبا شنیده بود؛ لبریز از خشم و ناراحتی یکی از محافظان خودش را فرستاد تا گوش چروکین رئیس گله ی بوفالوها، که محرم اسرار و اصلی ترین همدست او در اجرای تمام نقشه هایش محسوب می شد را پیش او ببرد. گوش چروکین فوراً پیش چشم خونی رفت و چشم خونی ماجرایی که از گاومیش زخمی در مورد شیبا شنیده بود را به بوفالو گفت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرگ سراغ کفتار رفت و گفت که اتفاق مهمی افتاده و باید مشورت کنند. هرچه کفتار می پرسید چه شده؟ گرگ می گفت باید با شیر و روباه یک جلسه ی فوری برگزار کنیم. آنجا همه چیز را خواهی فهمید. بعد از اینکه گرگ روباه و کفتار را در لانه ی شیر جمع کرد گفت:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

همیشه اخبار در جنگل زمرد به سرعت پخش میشد. تا همان لحظه که شیبا از گله ی گاوها خارج شد نصف جنگل ماجرای نجات گاومیش از چنگ گرگ توسط شیبا را فهمیده بودند. سه دوست شیبا؛ یعنی حنایی و ارغوانی و تیزپا همه جا را دنبال شیبا می گشتند تا او را ببینند و به خاطر کار بزرگی که کرده بود تحسینش کنند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

صبح روز بعد در جنگل غوغایی برپا بود. حیوانات جنگل همگی دنبال پیدا کردن شیبا بودند. همه می خواستند احساسات خوبی که نسبت به شیبا پیدا کرده بودند را به او بیان کنند. آنهایی که در سالهای گذشته به شیبا به خاطر دویدن های مداوم دیوانه گفته بودند از کار بدی که کرده بودند پشیمان و خجالت زده بودند و می خواستند از دل شیبا در بیاورند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

یک ساعت گذشت و وقتی شیبا و دوستانش به کنار برکه رسیدند،  انبوه جمعیت را دیدند که برای تماشای قدرت فوق العاده شیبا در دویدن گرد آمده بودند. آنها با دیدن شیبا به طرف او هجوم بردند. در مقابل او ایستادند و فریاد می زدند: زنده باد شیبا!  زنده باد قهرمان!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در این لحظه چند نفر بودند که از روی ترس یا خشم و نفرت از جمعیت فاصله گرفتند. یکی روباه بود که مستقمیاً به سمت گرگ می رفت تا به او خبر بدهد که شیبا دارد برای بیرون کردن آنها ارتش تشکیل می دهد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روباه به طرف دوستان شکارچی اش دوید. در راه کفتار را دید. کفتار با همه ی خل و چل  بودنش از چهره ی روباه خواند که اتفاق مهمی افتاده است که او اینهمه پریشان است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی گرگ و کفتار به لانه ی شیر رسیدند، روباه و شیر در حال گفتگوی مهمی بودند! شیر می گفت : پس هنوز قصد حمله نداره؟

روباه می گفت: نه. فعلاً من چیزی از قصد حمله نشنیدم.

گرگ فوراً پرسید: چی شده خاکستری؟ خالخالی می گفت که اتفاق مهمی افتاده؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی حال چشم خونی بهتر شد گاوی را فرستاد و بوفالو را پیش او آورد. اما هنوز حالش بد بود و موقع صحبت کردن بی اختیار با صدای بلند و با حالت فریاد حرف می زد.

چشم خونی تا چشمش به گوش چروکین افتاد گفت : ما هر طور شده باید جلوی این بچه ی دیوونه رو بگیریم!

گوش چروکین گفت: کدوم بچه ی دیوونه؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در غار شیر، شکارچی ها همچنان داشتند همه ی جوانب ماجرا را بررسی می کردند.

گرگ گفت : پس هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! این روباه داره قضیه رو بزرگ می کنه!

شیر گفت: مگه خودت نگفتی که شیبا بهت طعنه زد و خوردی زمین؟

تندر تا یاد آن قضیه افتاد اخمهایش در هم رفت و گفت: اون که فقط یه حادثه بود. من غافلگیر شده بودم.

  • بهرام بهرامی حصاری