s داستان کتاب گرگ گیاهخوار :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۷۱ مطلب با موضوع «داستان :: داستان کتاب گرگ گیاهخوار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 فصل سوم : گروه ضد شیبا

برخلاف تصور گلادیا  و نقره نعل  و شیبا و دوستانش، چشم خونی  به سرعت گروه ضد شورش را تشکیل داد. صبح روز بعد در کمال ناباوری همه، یک گروه بیست نفره از قوی ترین گاومیش ها، اولین اعضای گروه ضد شورش را تشکیل دادند.  آنها بلافاصله در جنگل و در میان گله ها جار می زدند که به دستور چشم خونی،  تشکیل گروه نجات بخش یاغی گری اعلان شده و از این به بعد هیچکس حق عضویت در گروه نجات بخش را ندارد. در غیر این صورت دستگیر و به شدت مجازات خواهد شد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اوضاع اما به همان شکل که تندر فکر می کرد نبود. چون فردای آن روز، چشم خونی  ده گاو را به عنوان گروه ضد شورش به سراغ شیبا فرستاد. به سرپرست گروه که قویدل بود؛  گفته بود که به شیبا می گویی که یا باید تسلیم بشود یا این که با او و افرادش می جنگی و اگر لازم شد آنها را می کشی!

وقتی که گروه ضد شورش شیبا و دوستانش را پیدا کردند، سرپرست گروه  حرف های چشم خونی  را به شیبا گفت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خبر ملحق شدن قویدل و افرادش که برای مبارزه یا دستگیری شیبا رفته بودند به چشم خونی  رسید. چشم خونی از شنیدن این خبر از شدت خشم دور خودش می پیچید و با آن صدای کلفت خودش داد و بیداد راه انداخته بود. طوری که تمام گله را ترسانده بود.

او مرتباً فریاد می زد: قویدل خائن! اگه دستم بهت برسه خودم می کشمت!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اخبار همچنان به سرعت در جنگل بین گیاهخواران پخش می شد. خبر محلق شدن دو گروه از گاومیش ها به شیبا برای همه مایه ی خوشحالی و جشن شده بود. گیاهخواران مرتباً این پیروزی را به همدیگر تبریک می گفتند و در حلقه ها و دسته های کوچک و بزرگ جشن می گرفتند. روباه هم بین گیاهخواران تردد می کرد و هرچه می شنید را فوراً به گرگ و کفتار اطلاع می داد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 فصل چهارم : باج بزرگ

چشم خونی تصمیم داشت که نصف گله اش را برای کشتن شیبا و دوستانش و حتی آن گاومیش هایی که به او خیانت کرده بودند اعزام کند. گوش چروکین  به شدت او را از این افکار نهی می کرد و می گفت که این یک خودکشی بزرگ است و تو داری با دست خودت از روی لجبازی بچگانه گله ات را از دست می دهی.

چشم خونی  می گفت که نباید دست روی دست گذاشت تا شیبا سلطان جنگل بشود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

یک بوفالو مامور شد که به شیبا این پیغام را از طرف روسای گله ها برساند که آنها می خواهند در مورد موضوع مهمی با او صحبت کنند. شیبا که مشتاق این بود که روسای گله ها؛ مانع مبارزه و بیرون راندن شکارچی ها و در سر راه او نباشند، فوراً این پیشنهاد ملاقات را پذیرفت. او دقیقاً می دانست که چشم خونی می خواهد باز هم به او پیشنهاد برزگی و مقام و ریاست گله بدهد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  بالاخره موفق شده بود که با یک گورخر از گله ی خودش دوستی برقرار کند. کسی که از بلوف های او  در مورد آینده ی درخشان خودش ناراحت نمی شد. اسم آن گورخر کاکوتی بود. کاکوتی؛ گورخری ساده لوح ولی در عین حال دوست دار پیشرفت از طریق افراد دیگر بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  با عجله خودش را به اردوگاه شیبا رساند. چند گاومیش در حاشیه ی محل اردو جلوی او را گرفتند و پرسیدند با چه کسی کار دارد؟ نقره نعل  گفت که حرف مهمی دارد که باید به شیبا بزند. بعد از اینکه اجازه ی ورود به قلب اردوگاه شلوغ شیبا را پیدا کرد، قدم زنان خودش را به شیبا رساند. شیبا پرسید که چه حرف مهمی داری؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  و کاکوتی پشت تپه ای رفتند که خیلی علف نداشت. به همین خاطر معمولاً حیوانات چرنده آن اطراف نمی رفتند. و دوباره به همین دلیل حیوانات درنده هم آن طرف ها دنبال شکار نمی گشتند. آنجا بی آب و علف و در نتیجه امن بود.

کاکوتی فوراً زیر یک درخت خشکی در سایه قرار گرفت و از آفتاب سوزان گلایه کرد. کمی که خنک شد از نقره نعل  پرسید: خب، گفتی یه نقشه داری. تعریف کن ببینم نقشه ت چیه نقره نعل ؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آنها راه افتادند و رفتند. وقتی به نزدیکی گله ی گورخرها رسیدند نقره نعل  در جایی مشغول استراحت شد و کاکوتی به سمت رئیس گله پیش رفت و وقتی او را پیدا کرد به او گفت: پیغام مهمی از نقره نعل  برایت دارم.

رئیس گله گفت: چه پیغام مهمی؟

  • بهرام بهرامی حصاری