تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خندهی روشنیهای خورشید
در دل تبرگیهای فسرده
ساز افسانهپرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان، ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمیگیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کورسو میزند شبچراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
میبرد باد تا سینهی دشت
عطر خاطر نو از بهاران
میکشد کوه بر شانهی خویش
بار افسانهی روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشمانتظار بهار است
دیرگاهیست کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه زنگار بسته
عنکبوتیست کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمردهتر از غروب است
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
بادهام گر نه داروی خواب است
با دلم خندهی جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
فریدون مشیری