پیله شد پاره ولی پروانه ای در آن نبود!
کرم دقت کرد و چون پروانه ها چندان نبود!
✔
زندگی را سر به سر جبر و ستم دید و سرود:
پس دگردیسی فریبی بیش در زندان نبود؟
✔
کرم جامانده، شنید از طعنه ی پروانه ها
خواهش آزادی او از صمیم جان نبود!
✔
پیله شد پاره ولی پروانه ای در آن نبود!
کرم دقت کرد و چون پروانه ها چندان نبود!
✔
زندگی را سر به سر جبر و ستم دید و سرود:
پس دگردیسی فریبی بیش در زندان نبود؟
✔
کرم جامانده، شنید از طعنه ی پروانه ها
خواهش آزادی او از صمیم جان نبود!
✔
خورده گیرم کل دنیا بر سرش سوگندها.
می کند رفتار مثل قهرمان مانند ها.
*
او مگر داروغه ی بد ذات مردم خوار نیست؟
من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.
*
نانوا منّت سر ما می گذارد بعد هم
می دهد نان را بدون صف به خویشاوندها.
*
بر سر هر دانه بنوشته که این رزق فلان
گر نجنبد می رود در کام نیرومند ها.
*
شرط روی اسب مزدور ریاکاری نبند
زین فروش این اسب را زین کرده با ترفندها.
*
او اگر سهم از غنیمت ها نبرده پس چرا
پوزخندی کرده پنهان زیر پوزه بندها؟
*
خوش نکن دل را به این آرامش آتش فشان
بر دهان آن نشسته زورکی لبخند ها.
*
آن سر چوبی که سمت ما بلندش کرده ای
گر ستم باشد در این سو هست غرّولندها.
*
باش تا آتش زند ایمان هر کبریت را
جیغ و دادی که به پا کردیم ما اسفندها.
*
زیر بار وزن غول و درد ما خواهد شکست.
این پل چوبی که بین ما زده پیوندها.
بهرام بهرامی
هر بار خواست چای بریزد نمانده ای!
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای!
♣☃♣
تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای!
♣☃♣
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای!
♣☃♣
دیشب تمام شهر پر از جوجه فنچ بود
گفتند باز روسری ات را تکانده ای!
♣☃♣
خواهند مرد بعد تماشای رقص تو
مشتی نهنگ که لب ساحل کشانده ای!
♣☃♣
بدبخت من فلک زده من بدبیار من
امروز عصر چای ندارم تو مانده ای!
♣☃♣
غزلی عاشقانه و امروزی از شاعر معاصر: حامد عسکری
از درد ترک خورده و از زخم کبودیم!
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم!
✔✔✔
او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم!
✔✔✔
ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم!
✔✔✔
تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم!
✔✔✔
جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم!
✔✔✔
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم!
✔✔✔
بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم!
✔✔✔
یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم!
✔✔✔
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم!
غزلی با مضمون فلسفی از غزل سرای خوب معاصر : حامد عسکری
به شب نفرین فرستادند در ظلمت، خموشی چند
قفس را تنگتر کردند آزادیفروشی چند
♣
بنا شد تا دهانِ بستگان باشند، وا دادند
بَدَل گشتند از اصلِ دهان بودن به گوشی چند
♣
درید آن جِلدِ شیر از هم، فرو پاشید و ما دیدیم
پِیِ سوراخ میگردند در هر گوشه موشی چند
♣
شگفتا باز هرشب ابلهی از گوشهی دنجی
دم از اصلاحِ آتش میزند با پنبهپوشی چند
♣
برادر! در نیاید دادِ ما از حلقِ غیر از ما
دگر بردار گوش از نالههای بیخروشی چند
♣
چنان از یاد باید بُرد اینان را و آنان را
که بر سیمای ایامِ جوانی بود جوشی چند
حسین جنتی
به نظر من، این غزل معاصر از بهرام بهرامی دارای یک سبک تاریک و پر از نگرانی است. شاعر از تصویرسازیهای قوی استفاده کرده است تا وضعیت معاصر را توصیف کند، اما احساسات منفی و ناامیدی در شعر حاکم هستند.
شعر به شکلی زیبا به وضعیت شهری که در مرداب جادوهای پیر افتاده است، اشاره میکند. تصاویر از شلاق زدن اسب، آرزوها و امیدهایی که در طلسم افراد حقیر گم شدهاند، و غول ریا که به شکل موشی در انبار پنیر گم شده است! نشاندهنده ناراحتی ها و ناامیدی های اجتماعی عمیقی هستند.
استفاده از تصاویری مانند قلعه، شاهزاده، شمشیر و مرد مارگیر، احساسی از تاریکی و ناامیدی را در شعر نشان میدهد. این غزل معاصر با تصاویر شاعرانهای که ارائه شده است، خواننده را به فکر و تأمل در موضوعاتی نظیر تقدیر، عشق، و تلاش برای بقا و رهایی میاندازد.
اگرچه واژه ی شاهکار ممکن است کمی اغراق باشد. با این حال تعدادی از شعرها و غزل ها هستند که اصول و قواعد پنهان و آشکار بسیار زیادی از فنون ادب و شعر را در خود گنجانده اند و به نقطه ی کمال شعر نزدیک تر شده اند!
در انتخاب این چند غزل و غزل ها و شعرهایی که بعداً به این مطلب اضافه خواهد شد، گذشته از اصول و قواعده ظاهری فن شعر اعم از آرایه های لفظی و معنوی و غیره، مهمترین ملاک برای انتخاب شعر، سخن تازه است. همانطور که مولانا می فرماید : هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود!
در میان انبوه غزل های معاصری که می خوانیم و می شنویم انصافاًتعدادی از آنها هستند که از همان بدو شنیدن یا خواندن آن، از خواننده دلربایی می کنند. خواننده ی نا آشنا با اصول زیبایی شناسی شعر شاید متوجه نباشد چرا این شعر خوب است. و تنها به طور احساسی و کلی بفهمد که این شعر واقعاً زیباست. اما اگر بخواهیم دلایل زیبا و یا شاهکار بودن یک شعر را ذکر کنیم به چه نکاتی باید اشاره کنیم؟
از نظر من بعنوان یک شاعر، ابتدایی ترین معیارم برای اینکه یک شعر را عالی و بی نقص بدانم سخن تازه و روش تازه است.(منظور از روش تازه یعنی سبک منحصر به فرد خود آن شاعر است که از آن به عنوان قاعده ی مرگ مولف یاد می کنند. و این از شاعری به شاعر دیگر باید فرق داشته باشد وگرنه سبک منحصر به فرد نخواهد بود.) سپس به آرایه های لفظی و معنوی دقت می کنم. که این هم معیار مهمی است ولی بعد از ملاک های اصلی که ابتدا ذکر کردم. (چرا که هزاران شعر وجود دارد که به بهترین نحو از آرایه های لفظی و معنوی لبریز هستند اما هیچ سخن تازه ای در آن نیست.)
سخن تازه بعلاوه ی آرایه های شعری، شعر می سازد.
اگر شما شعری (غزلی) سراغ دارید در قسمت نظرات به ما یادآوری کنید تا آن را اضافه کنیم. امیدوارم که از این مطلب احساس رضایت کسب کنید!
از باغ میبرند چراغانیات کنند!
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند!
♫
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند!
♫
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند!
♫
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند!
♫
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند!
♫
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند!
فاضل نظری
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست!
خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست!
♫
زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار
من که شک دارم به این پاییز، این پاییز نیست!
♫
خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه
خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست!
♫
او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست
لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست!
♫
قهرمان کرده کلاغان را و دیگر سالهاست
از صدای شومشان یک ابر باران ریز نیست!
♫
قوی برکه متهم گشته چرا بر گردنش
خود مدالی از کلاغیت گلو آویز نیست!
♫
گفت مرد با غبان : من هم به او شک داشتم
حقه هایش مثل سابق وسوسه انگیز نیست!
♫
جای دهقان و کلاغان را عوض کرده شبی
کاسه ی صبر کشاورزان اگر لبریز نیست!
♫
دیر یا زود از تنفر داس ها را می کشند.
غار شیر داد، جای عوعوی پرهیز نیست!
♫
آسیابانی که رد می شد از آنجا گفت : آه
با وجود نحس او این دشت حاصل خیز نیست!
♫
با همین دستان خالی قبر او را می کنم
با چنین دشمن، نیازی به کلنگ تیز نیست!
♫
کور خوانده خزه ی بی بته، اقیانوس ما
جای ماهی ها نباشد، جای جلبک نیز نیست!
♫
باغبان هم گفت می آید زمانی که اثر،
از مترسک و خبرچینش کلاغ هیز نیست!
♫
تیغه ی داس کشاورزان اگر چه تیز نیست.
خشم شان هر جا که باشد بی گمان ناچیز نیست!
بهرام بهرامی
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
♫
حالم چو دلیری ست که از بختِ بدِ خویش
در لشکرِ دشمن، پسری داشته باشد
♫
حالم چو درختی ست که یک شاخه ی نا اهل
بازیچه ی دستِ تبری داشته باشد
♫
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزندِ تو دینِ دگری داشته باشد...
♫
آویخته از گردن من، شاه کلیدی
این کاخِ کهن بی که دری داشته باشد
♫
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت، کلافی که سری داشته باشد
حسین جنتی
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تیر برق چوبی:
بیفروغم کرده سنگ بچههای روستا
♫
ریشهام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
♫
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم -
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
♫
یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا ...
♫
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛
قدر یک ارزن نمیارزم برای روستا ...
♫
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛
راهیام میکرد قبرستان به جای روستا ...
♫
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛
بد نگاهم میکند دیزی سرای روستا !
♫
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...
کاظم بهمنی
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
♫
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
♫
از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
♫
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد
♫
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
حامد عسکری
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
نقد و تحلیل غزل معاصر:
این غزل با بازی زیبای کلمات و تصاویر شاعرانه، به بررسی مفاهیم عمیق انسانی و اجتماعی پرداخته است. در ادامه به بررسی بخشهای مختلف این غزل میپردازیم.
مضمون اصلی:
غزل به مضامین متعدد از جمله فساد، ریا، غرور، مرگ، و سرنوشت انسانها پرداخته است. شاعر با استفاده از تصاویر طبیعی و اسطورهای، نقاشیهایی زنده و پویا از این مفاهیم ارائه میدهد.
بررسی ابیات:
1. مثل یک برگ که پاییز زمین خواهد خورد / پرچم زرد ریا نیز زمین خواهد خورد.
- شاعر با استفاده از تصویر برگ پژمرده در پاییز، به سقوط حتمی ریاکاری اشاره میکند. پرچم زرد نمادی از ریا و نفاق است که همانند برگ پاییزی سرانجام فرو خواهد افتاد.
2. جنگل نخوت او در دهن ارّه ی مرگ / مثل خاک ارّه ی ناچیز زمین خواهد خورد.
- تصویر جنگل نخوت که توسط ارهی مرگ تکه تکه میشود، به اضمحلال غرور و تکبر اشاره دارد. خاک اره به معنای چیزی کماهمیت و بیارزش است که نهایتاً به زمین خواهد افتاد.
3. آن مترسک که پدرخوانده ی زاغان شده است / در دهان درّه ی جالیز زمین خواهد خورد.
- مترسک نماد فردی است که با فریب ظاهر خود، نقش مهمی را ایفا میکند. اما نهایتاً در درهای که نماد شکست و سقوط است، فرو خواهد افتاد.