وه وه که به دیدار تو چونم تشنه
چندانکه ببینمت فزونم تشنه
من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
رباعی از مولانا
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه
چندانکه ببینمت فزونم تشنه
من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
رباعی از مولانا
از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرا کز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
آن قصر که جمشید درو جام گرفت!
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت!
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
خیام
انجیرفروش را چه بهتر جانا
ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
رباعی از مولانا
از روی پلک شب
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها، ما
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت، ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
دیوان حافظ: غزل شمارهٔ ۴۹۴
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
✔♥️✔♥️✔
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
✔♥️✔♥️✔
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
✔♥️✔♥️✔
حافظ : غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
✍✔✍
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
✍✔✍
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
✍✔✍
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد!
تو نام مرا چه زود بردی از یاد!
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد!
جلیل صفربیگی
یک چشم من اندر غم دلدار گریست!
چشم دگرم حسود بود و نگریست!
چون روز وصال آمد آن را بستم؛
گفتم: نگریستی! نباید نگریست!
رباعی از مولانا