s بایگانی تیر ۱۴۰۳ :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۰۸ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وه وه که به دیدار تو چونم تشنه

چندانکه ببینمت فزونم تشنه


من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام

عالم همه زانست به خونم تشنه

رباعی از مولانا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد

قصه ی رنگ پریده ، خون سرد؟


هر که با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد


قصه ام عشاق را دلخون کند

عاقبت ، خواننده را مجنون کند


آتش عشق است و گیرد در کسی

کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی


قصه ای دارم من از یاران خویش

قصه ای از بخت و از دوران خویش


یاد می اید مرا کز کودکی

همره من بوده همواره یکی


قصه ای دارم از این همراه خود

همره خوش ظاهر بدخواه خود


  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن قصر که جمشید درو جام گرفت!

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت!

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

خیام

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

انجیرفروش را چه بهتر جانا

ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان

هم مست دوان دوان به محشر جانا

رباعی از مولانا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از روی پلک شب
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.
دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیوان حافظ: غزل شمارهٔ ۴۹۴
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

♥️♥️
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

♥️♥️
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

حافظ : غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی

✍✔✍
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

✍✔✍
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

✍✔✍

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!
*
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود
خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم
*
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم!
*
ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام!
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!
*
نقطه‌نقطه، خط ‌به‌خط، صفحه‌صفحه، برگ‌برگ
خطّ رد پای توست، سطرسطر دفترم
*
قوم و خویش من همه از قبیله‌ی غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
*
سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم
*
دربه‌در به هرطرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
*
از هزار آینه توبه‌تو گذشته‌ام
می‌روم که خویش را با خودم بیاورم
*
با خودم چه کرده‌ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می‌رسم به خود، از خودم که بگذرم؟
*
دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد
خوب، من چه کرده‌ام؟ شاعرم که شاعرم!
*
راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیزی دیگری است، من به فکر دیگرم!
قیصر امین پور
  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من با تو چقدر ساده رفتم بر باد!
تو نام مرا چه زود بردی از یاد!

من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد!

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

یک چشم من اندر غم دلدار گریست!

چشم دگرم حسود بود و نگریست!

چون روز وصال آمد آن را بستم؛

گفتم: نگریستی! نباید نگریست!

رباعی از مولانا

  • بهرام بهرامی حصاری