حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسک
✔✔✔
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست، مترسک
✔✔✔
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسک
✔✔✔
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست، مترسک
✔✔✔
به دوست داشتن مرد بستگی دارد
به انتهای شبی سرد بستگی دارد
*
که عاشقش شده باشم که عاشقم شده با ...
که دستهای زن از درد ... بستگی دارد
*
زمان میان من و او جدایی افکنده است
من ایستاده در اکنون و او در آینده است
♥️♥️
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردنده است
♥️♥️
به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم
کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است
♥️♥️
که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک
کمند شوق کنارش به گردن افکنده است
♥️♥️
بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من
همین غم است که مقصود آفریننده است
♥️♥️
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمر آرزومند است
♥️♥️
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده است
♥️♥️
به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده است
♥️♥️
ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوند است
♥️♥️
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته ی عاشق که عاشقی زنده است
هوشنگ ابتهاج
نقد این غزل:
غزل هوشنگ ابتهاج، شاعر بزرگ معاصر فارسی، به بررسی عمیق احساسات انسانی و رابطههای عاشقانه پرداخته و در عین حال مضامینی از زمان، جدایی، آرزو و عشق را به تصویر میکشد. در ادامه به تحلیل و نقد ابیات این غزل میپردازیم:
تحلیل و بررسی ابیات
جدایی و زمان:
این چار برگ خشک شده مال دفتر است
نه! آخرین قمار من و دست آخر است
*
من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هر کس که گفت با من خسته برادر است...
*
من تشنهام ولی، در کوزه آب نیست
حال خراب هست، جان خراب نیست
✔✔
چون سایه روز و شب، در آب و آتشم
آرامش جهان، بی اضطراب نیست
✔✔
دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد
کس را به یاد نیست چنین روزگار بد
✔✔
دیدی که پیشتر ز تو هم بس ستمگران
رفتند و ماند از پسشان لعنت ابد
✔✔
جهد است در جهالت و جهل است در جهاد
ابرام در خرافه و اهمال در خرد
✔✔
دست ستم دراز و دهان دروغ باز
تزویر و زرق و روی و ریا بی حساب و حد
✔✔
دانی که خودپرست کم از بتپرست نیست
خودبین برد به سوی خدا نیز دست رد
✔✔
آری صنمپرست نباشد صمدشناس
ور خود به زرق خواند الله را صمد
✔✔
ای دست حق علی بزند گردن تو را
کز بهر کار ناحق از او خواستی مدد
هوشنگ ابتهاج
غزل حسین دهلوی که خواندید، به زیبایی احوالات عاشقانه و عاطفی را به تصویر میکشد. نقد این غزل از جنبههای مختلف به شرح زیر است:
1. محتوا و معنا:
من بی می ناب زیستن نتوانم!
بی باده کشید بار تن نتوانم!
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید:
یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
حکیم عمر خیام
پیدا بکن یک آدم آدم تری را
و شانه های محکم و محکم تری را
*
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق های دوستت دارم تری را !
*
برادر! خــون تو از سینه ی من می زند بیرون
بمان در خانه ات ، جلاد گردن می زند بیرون
✔✔
سپر برداشتن را گازِ اشک آور نمی فهمد
زِرِه سودی ندارد ، تیر از تن می زند بیرون
✔✔