s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تــا کی از یوسف و آن پیرزن تــــر دامن!

 قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من!

 تا کی انکار کنم عشق زلیخایی را

 تـا مجوز بستانـد غــزلــم الزامن!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

♥️♥️

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

 صبرم زیاد نیست، چرا ادّعا کنم؟

 ♥️♥️

بوسیدمش ز دور و چنین مستم از غرور

 گر بوسه بر لبش بگذارم چه ها کنم

 ♥️♥️

گفتم به قول خویش وفا کن، جواب داد

 کی قول داده ام که بخواهم وفا کنم؟

 ♥️♥️

بیم فراق دارم و باید به شوق وصل

 شب تا سحر نماز بخوانم، دعا کنم...

 ♥️♥️

اشکی نمانده است که جاری کنم ز چشم

 جانی نمانده است که دیگر فدا کنم

 ♥️♥️

ای عشق، من که عقل خود از دست داده ام،

 دیوانه ام مگر که تو را هم رها کنم؟

 ♥️♥️

زاهد به ذوق آمده از شعر من ولی

 ننگا به من که ذوقی از این مرحبا کنم

 سجّاد سامانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد!
ترسم این است که این رود به دریا نرسد!

این که آویخته از دامنه کوه به دشت
می‌خرامد همه جا غلت زنان تا…، نرسد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
 پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم
 
به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
 دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم
 
مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
 هزاران بار ترکت کردم امّا باز برگشتم
 
نه مثل ساحرم پستم نه چون پیغمبران والا
 عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم
 
دل از بیهوده گردی های سابق کندم و چون گرد
 به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
 سجّاد سامانی
نقد این غزل زیبا:

غزل «به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم» از سجّاد سامانی به زیبایی احساسات عمیق شاعر را از عشق و بازگشت به معشوق به تصویر می‌کشد. 

1. محتوا و معنا:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را


با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را


  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!

مرا بخواه که هر قطعه ام غــــزل بشود!

♥️♥️

مرا بخوان که پس از این همه "الهه ناز"

دوباره ورد زبانــــــــم "اتل متل" بشود!

♥️♥️

سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار

که محتوای غـــزل نیز مبتذل بشود!

♥️♥️

 

هـزار وعده بـه من داده ای بگــو چـــه کنم؟

که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!

♥️♥️

قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست

اگـــر بــــه دست تـــــو نامحرمی بغل بشود!

♥️♥️

بیــــــا و مسئله هـــا را ز راه دل حل کن

که در تمام جهان این سخن مثل بشود:

♥️♥️

اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!

غلامرضا طریقی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چند سالی‌ست که تکلیف دلم روشن نیست!
جا به اندازه تنهایی من در من نیست!

چشم می‌دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!

*

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند

بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!

*

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سبزم نه از آن دست که گل باشم وباغی
گلدان ترک خورده ای و کنج اتاقی

✍✍

دی شیخ چراغی به کف آورد و طلب کرد

انسان ومن امروز به دنبال چراغی

✍✍

  • بهرام بهرامی حصاری