در بلندای یک قلهٔ فراوان، یک عقاب لانهای داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد. (متوسط عمر عقاب ۳۰ سال و متوسط عمر کلاغ ۳۰۰ سال است).
یاد آورد که پدرش از نیکوکاری که او از پدرش شنیده بود که: در پایین قله، کلاغی لانه داشت. چهار نسل از خانوادهی عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمهٔ عمر خود نرسیده بود! عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد؛ تصمیم گرفت به سراغ کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد.
شکوه و عظمت عقاب بینظیر بود. با پروازش، هیجان و هراس در زمین پراکنده شد. پرندگان به لای درختان گریختند، با ترکیبی از حسادت و وحشتی که داشتند.
خرگوشها و آهوان به دل جنگل پناه گرفتند و عقاب به لانهٔ کلاغ رسید؛ کلاغ با وحشت و تعجب به او می نگریست! چه اتفاقی این افتخار را برای او به وجود آورده بود؟ عقاب داستان خود را به کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانی خود را فاش کند. کلاغ گفت که آماده است این کار را انجام دهد و به او بیاموزد که چگونه عمر طولانی داشته باشد. بنابراین عقاب تصمیم گرفت که از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود، کلاغ هم موافقت کرد! اما زندگی کلاغ کاملاً متفاوت از زندگی عقاب بود.
عقاب که همیشه در اوج آسمان بود و غذایش گوشت تازه و آب چشمههای کوهسار بود، حالا می دید که کلاغ چگونه با دزدی و شبیه یاغی ها و تبه کاران زندگی میکند و از کجا غذایش را پیدا میکند و میخورد، و این وضعیت او را تحقیر میکرد.
در همان روز اول، عقاب آغاز کرد به یادآوری زندگی خود، و درک کرد که زندگی شایستگی و فرمانروایی اش در ارتفاعات آسمان، هرگز نمیتواند با زندگی طولانی در این پست فردی بر روی زمین، جایگزین شود، حتی اگر زمانش فقط یک روز باشد. زندگی کوتاه با افتخار، ارجمندتر از زندگی طولانی در وضعیتی از حقارت است.
این داستان مصداق بارز برخی افراد است که به دنبال کسب جیره و مواجب هر ذلتی را به جان می خرند و اوج گرفتن شان در پا گذاشتن روی انسانیت است.