s شعر با مضمون تصویر سازی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۸ مطلب با موضوع «شعر :: شعر با مضمون تصویر سازی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مرغ آزاد آنکه دام و دانه را از یاد برد!

رفت با بی خانمان ها، خانه را از یاد برد!

خوش به حال قو! که تا وقت جهانگردی رسید

قلعه امن حریم لانه را از یاد برد!

جای دنبال مقصر گشتن و طوطی گری

زد به قلب شادی و دیوانه را ازیاد برد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کی شبی رویین تنی پیدا شود؟

کی یل دل آهنی پیدا شود؟

سالها شد کار این دنیا شده

تا شبی سوپرمنی پیدا شود!

کار دنیا از سوپرمن ها گذشت!

کاش یک شب بتمنی پیدا شود!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شازده شاید که آن روباه را اهلی کند!

کی ولی خوک حریص جاه را اهلی کند!

او فقط سیاره اش را اشتباهی رفته است!

تا که موجودات اشتباه را اهلی کند!

بی خبر از آنچه در روی زمین رخ می دهد

آمده این حسرت جانکاه را اهلی کند:

***

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند!
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند!

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند!

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند!

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند!

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند!

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند!

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل‌ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند!

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند!

خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند!

علیرضا بدیع

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو را دل برگزید و کار دل شک بر نمی دارد!
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد!

تو در رویای پروازی، ولی هرگز نمیدانی
نخ کوتاه دست از بادبادک بر نمی دارد!

برای دیدن تو آسمان خم میشود اما،
برای من کلاهش را مترسک بر نمیدارد.

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد!

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک بر نمی دارد!

عبدالحسین انصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۸۸

از خامشی مپرس و ز گفتار عندلیب
صد غنچه و گل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب

نامحرمی که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب

بی‌یار، جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نافتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب

از دور باش غیرت خوبان حذر کنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ گلی که نیست قفس‌وار عندلیب

بوی گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس دیوار عندلیب

من نیز بی‌هوس نیستم اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر و کار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به منقار عندلیب

بالین خواب گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل، بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد، پار عندلیب

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت : بنشین و فقط راضی باش!

گفتم: نه!

می دوم!

تا به احساس رضایت برسم!

گفت: یک پنجره باش!

و به خوشبختی یک کاج بیاور ایمان!

گفتم: آن کاج منم!

گفت : پس حسرت پرواز کبوترها را 

یاد سنجاب ایگوت آور!

و نشانش دادم

ابر ایگویم را!

(بهرام بهرامی)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شوره زار انتظار!

بر نمی خیزد از اینجا قهرمان!

با دو بال لک لک شعرم از اینجا می روم!

گور دسته جمعی یکجا نشینی پشت سر!

سرزمین قهرمان ها در مسیر پیش رو!

قهرمان : سنجاقکی که تا کنار چشمه رفت!

قهرمان: پروانه ای که روی یک زنبق نشست!

چشمه ی من کو؟

زنبق من کو؟

من نمی ترسم از این گرما فقط

بی قراری می کنم!

تا به جشن برف و کوهستان بپیوندم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پشت کوهستان ها

من به دنبال خودم می گردم!

کاش می شد که چنان باشم 

که لب چشمه ی آب

می توانستم که خودم را بخورم!

کاش هر جا که نگاهم می رفت

خودم را می دید!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نمی بینی درختی را 

که اکسیژن طلب دارد؟

تظاهر می کند انگور و 

کربن می دهد میوه؟

و منّت می گذارد بر سر ما که : « اگر اینجا

درستی، زشت باشد! من!

همیشه دیو خواهم ماند!»

در اینجا رستگاری ها

شبیه قارچ می رویند!

و فرق خویش را با دشت

یک دانه نمی بیند!

در اینجا نانوا دنبال فتح آسیابان است

و مرد آسیابان در پی انکار گندمکار

و گندمکارها از قارچ های رستگاری 

شعر می گویند!

  • بهرام بهرامی حصاری