s شعرهای با موضوع عارفانه :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۶ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با موضوع عارفانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!


فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!

 

هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!


از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!


در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!


دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!


آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی

 

نقد این شعر:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام؟ جان دقایقم بگو

✔✗✔
آیینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو

✔✗✔

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سبزم نه از آن دست که گل باشم وباغی
گلدان ترک خورده ای و کنج اتاقی

✍✍

دی شیخ چراغی به کف آورد و طلب کرد

انسان ومن امروز به دنبال چراغی

✍✍

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

زمان میان من و او جدایی افکنده است
من ایستاده در اکنون و او در آینده است

♥️♥️
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردنده است

♥️♥️

به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم
کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است

♥️♥️
که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک
کمند شوق کنارش به گردن افکنده است

♥️♥️
بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من
همین غم است که مقصود آفریننده است

♥️♥️
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمر آرزومند است

♥️♥️
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده است

♥️♥️
به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده است

♥️♥️
ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوند است

♥️♥️
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته ی عاشق که عاشقی زنده است
هوشنگ ابتهاج

 

نقد این غزل: 

غزل هوشنگ ابتهاج، شاعر بزرگ معاصر فارسی، به بررسی عمیق احساسات انسانی و رابطه‌های عاشقانه پرداخته و در عین حال مضامینی از زمان، جدایی، آرزو و عشق را به تصویر می‌کشد. در ادامه به تحلیل و نقد ابیات این غزل می‌پردازیم:

تحلیل و بررسی ابیات

جدایی و زمان:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیوان شمس: غزل شمارهٔ ۶۲۸
ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟

خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟


ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو ؟

یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد؟


ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش؟

یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟


ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی

چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد!


بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم

گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد!


دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین

وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد!


آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق

وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد!


شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را

در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد.

 

نقد و معنی این غزل زیبا:

 

این غزل از دیوان شمس تبریزی،به وضوح نمایان‌گر عمق و جذابیت فلسفی و عاطفی است که در شعر مولانا مشهود است. در این غزل، مولانا با استفاده از مقایسه‌ها و تناقض‌ها به ارمغان می‌آورد که عشق، عالم انسانی را تحول می‌دهد و تبدیل به عاشقی بسیار عظیم و پر ارزش می‌سازد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وه وه که به دیدار تو چونم تشنه

چندانکه ببینمت فزونم تشنه


من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام

عالم همه زانست به خونم تشنه

رباعی از مولانا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

انجیرفروش را چه بهتر جانا

ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان

هم مست دوان دوان به محشر جانا

رباعی از مولانا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از روی پلک شب
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.
دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیوان حافظ: غزل شمارهٔ ۴۹۴
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

♥️♥️
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

♥️♥️
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری