من به برخوردی خیابانی به آن یارم خوشم!
من همین را دارم و با آنچه که دارم خوشم!
✔
موسقی برد و در آن عالم سرکارم گذاشت!
دوستش دارم! و از این که سر کارم! خوشم.
✔
یک حواس آهنی می خواست شرط زندگی!
مال آدم آهنی ها! من به این تارم خوشم.
✔
من به برخوردی خیابانی به آن یارم خوشم!
من همین را دارم و با آنچه که دارم خوشم!
✔
موسقی برد و در آن عالم سرکارم گذاشت!
دوستش دارم! و از این که سر کارم! خوشم.
✔
یک حواس آهنی می خواست شرط زندگی!
مال آدم آهنی ها! من به این تارم خوشم.
✔
قویی لب یک برکه به خود می نگریست!
قویی در آب، آب در قو می زیست!
این برکه همان است که روزی آن را
با خاطر یار رفته با باد گریست!
بهرام بهرامی
اشک زهره :
با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!
✔✔
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!
✔✔
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!
✔✔
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت!
✔✔
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت!
✔✔
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!
✔✔
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری
گفت آرزو کن یاد آبادی نیفتاد.
یاد همان چیزی که افتادی نیفتاد.
*
غول چراغ آمد کلاغی آرزو کرد
طوطی به یاد حرف آزادی نیفتاد.
*
طوطی به تلقینی و تکرار دو تا حرف
هرگز عقب از عرصه ی شادی نیفتاد.
*
طوطی صفت تا هست ای قوی مهاجر
از رونق این بازار صیادی نیفتاد.
*
هرگز عقاب تیز بین قله ی عشق
در دام پر تزویر جلادی نیفتاد.
*
بر قله با حفظ غرورش لانه ای ساخت
چون لاشخور در فکر شیادی نیفتاد.
بهرام بهرامی
اسب سفید آمد و بر آن سوار نیست.
شهزاده ی امید میان غبار نیست.
*
به قوی عشق، برکه ی قالی دخترک
محتاج هست ولی چشم انتظار نیست.
*
آنقدر طول قطار زمستان بلند شد
دیگر گلی با خبر از نو بهار نیست.
*
امروز لطف به نا اهل کرده باغبان
فردا کلاغ هست و به باغش چنار نیست.
*
صندوق پیله پر از گنج رهایی است.
بازی فکری عاشق قمار نیست.
*
زرّاد خانه داشت و به دنبال گنج بود!
گاهی تلاش چیزی به جز انتحار نیست.
بهرام بهرامی حصاری
تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.
خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.
♣♣♣
زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار
من که شک دارم به این پاییز، این پاییز نیست.
♣♣♣
خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه
خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.
♣♣♣
او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست
لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.
♣♣♣
عنوان: کبوتر در شعر شاعران معاصر
مقدمه:
کبوتر، این پرندهی صلح و آزادی، از دیرباز تا کنون در ادبیات و شعر فارسی جایگاهی ویژه داشته است. نمادین بودن کبوتر به عنوان پیامآور عشق، آرامش و امید، همواره الهامبخش شاعران در سراسر جهان و بهویژه شاعران معاصر ایرانی بوده است. در زمانهای که جهان با چالشهای متعددی روبرو است، شاعران معاصر با بهرهگیری از تصویر کبوتر، احساسات عمیق انسانی خود را بیان کرده و به خوانندگانشان یادآوری میکنند که همچنان میتوان به صلح و امید دل بست.
در این مقاله، به بررسی نقش و جایگاه کبوتر در آثار شاعران معاصر پرداخته و نشان خواهیم داد که چگونه این پرندهی زیبا و معنوی به یک عنصر مرکزی در شعرهایشان تبدیل شده است. در ادامه، نمونههایی از اشعار معاصر که کبوتر در آنها به تصویر کشیده شده است را تحلیل خواهیم کرد تا دریابیم چگونه هنرمندان امروزی از این نماد استفاده میکنند تا پیامهای عاطفی و اجتماعی خود را منتقل کنند.
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
(حسین منزوی)
❉
مدیون قدری آب و مشتی دانه یکروز
مثل کبوترهای بامم کرده باشی
(مهدی فرجی)
*
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
(مهدی فرجی)
*
گفتید:"بی کسی به خدا سرنوشت توست
تنهاترین پرنده ی عالم کبوتر است"
(سید مهدی موسوی)
*
آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده است
(فاضل نظری)