s داستان خوش شانسی و بد شناسی مرد کشاورز :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری، یک کشاورز چینی بود که اسبش گم شد. همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی ای! . و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟ . روز بعد اسب برگشت و هفت اسب وحشی همراه با خود آورد. همه همسایگان باز هم دورش جمع شدند و گفتند: چه خوش شانسی ای!، درست نیست؟ و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.

روز بعد پسرش که داشت سعی می‌کرد یکی از این اسب‌های وحشی را اهلی کند و بر روی آن سوار شده بود، از سر اسب افتاد و پاش شکست. و همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی بزرگی! و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.

این بار همسایه ها از حرف های کشاورز عصبانی شدند و گفتند: این که دیگر کاملاً واضح است که بدشانسی بزرگی است! و با اخم از او دور شدند.

روز بعد افسران نظامی آمدند تا افرادی را برای ارتش جمع کنند. آنها همه ی جوانان روستا را برای جنگ نام نویسی کردند. ولی چون پسر مرد کشاورز دچار شکستگی پا شده بود او را رها کردند و  رفتند. همه همسایگان آن شب به دور مرد کشاورز جمع شدند و گفتند: این یک خوش شانسی بزرگ است نه؟ و باز هم مرد کشاورز گفت: از کجا معلوم!.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی