روزی روزگاری، یک کشاورز چینی بود که اسبش گم شد. همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی ای! . و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟ . روز بعد اسب برگشت و هفت اسب وحشی همراه با خود آورد. همه همسایگان باز هم دورش جمع شدند و گفتند: چه خوش شانسی ای!، درست نیست؟ و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.
روز بعد پسرش که داشت سعی میکرد یکی از این اسبهای وحشی را اهلی کند و بر روی آن سوار شده بود، از سر اسب افتاد و پاش شکست. و همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی بزرگی! و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.
این بار همسایه ها از حرف های کشاورز عصبانی شدند و گفتند: این که دیگر کاملاً واضح است که بدشانسی بزرگی است! و با اخم از او دور شدند.
روز بعد افسران نظامی آمدند تا افرادی را برای ارتش جمع کنند. آنها همه ی جوانان روستا را برای جنگ نام نویسی کردند. ولی چون پسر مرد کشاورز دچار شکستگی پا شده بود او را رها کردند و رفتند. همه همسایگان آن شب به دور مرد کشاورز جمع شدند و گفتند: این یک خوش شانسی بزرگ است نه؟ و باز هم مرد کشاورز گفت: از کجا معلوم!.