غزل شمارهٔ ۴۴۱- دیوان شمس از مولانا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست!
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست!
☂☂☂
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست!
☂☂☂
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست!
☂☂☂
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست!
☂☂☂
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست!
☂☂☂
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست!
☂☂☂
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوف
ا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست!
☂☂☂
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست!
☂☂☂
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست!
☂☂☂
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست!
☂☂☂
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست!
☂☂☂
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست!
☂☂☂
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست!
☂☂☂
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
☂☂☂
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست!
☂☂☂
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست!
☂☂☂
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست!
☂☂☂
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست!
☂☂☂
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست!
☂☂☂
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
☂☂☂
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست!
☂☂☂
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست!
☂☂☂
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست!
☂☂☂
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست!
☂☂☂
- ۰۳/۰۴/۲۵