یک چشم من اندر غم دلدار گریست!
چشم دگرم حسود بود و نگریست!
چون روز وصال آمد آن را بستم؛
گفتم: نگریستی! نباید نگریست!
رباعی از مولانا
یک چشم من اندر غم دلدار گریست!
چشم دگرم حسود بود و نگریست!
چون روز وصال آمد آن را بستم؛
گفتم: نگریستی! نباید نگریست!
رباعی از مولانا
(غزل شمارهٔ ۵۶۳ از کتاب طیبات شمس اثر مولانا جلال الدین رومی)
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
✍✔✍
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
✍✔✍
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
✍✔✍
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
غزل شمارهٔ ۴۴۱- دیوان شمس از مولانا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست!
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست!
☂☂☂
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست!
☂☂☂
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست!
☂☂☂
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست!
☂☂☂
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست!
☂☂☂