مرد جوانی به عنوان شاگرد در یک مغازه پارچهفروشی در بازار قیصریه مشغول به کار بود. یک روز نامزدش به دیدن او آمد. پس از سلام و احوالپرسی، توجهش به یک دستمال گرانقیمت که در یکی از قفسهها آویزان بود، جلب شد. او از مرد خواست تا آن دستمال را به او هدیه دهد، اما مرد با رد این درخواست گفت: «این دستمالها متعلق به صاحب مغازه است و من نمیتوانم آن را به کسی بدهم. باید برایش پول پرداخت کنم و متأسفانه پولی ندارم.»
نامزدش از این موضوع ناراحت شد و با اصرار زیاد توانست او را قانع کند. مرد دستمال را به او داد و او به خانه رفت. چند دقیقه بعد، مرد به فکر فرو رفت و از تصمیمش به شدت پشیمان شد.