ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
☆☆
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
☆☆
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
☆☆
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
☆☆
مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!
مرا بخواه که هر قطعه ام غــــزل بشود!
♥️♥️
مرا بخوان که پس از این همه "الهه ناز"
دوباره ورد زبانــــــــم "اتل متل" بشود!
♥️♥️
سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار
که محتوای غـــزل نیز مبتذل بشود!
♥️♥️
هـزار وعده بـه من داده ای بگــو چـــه کنم؟
که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!
♥️♥️
قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست
اگـــر بــــه دست تـــــو نامحرمی بغل بشود!
♥️♥️
بیــــــا و مسئله هـــا را ز راه دل حل کن
که در تمام جهان این سخن مثل بشود:
♥️♥️
اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!
غلامرضا طریقی
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست!
جا به اندازه تنهایی من در من نیست!
✿✿
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست!
✿✿
و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...
به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!
*
اگر که پنجره را سمت عشق می بستند
بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!
*
سبزم نه از آن دست که گل باشم وباغی
گلدان ترک خورده ای و کنج اتاقی
✍✍
دی شیخ چراغی به کف آورد و طلب کرد
انسان ومن امروز به دنبال چراغی
✍✍
گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند!
روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند!
☆☂
فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند!
☆☂
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
جمله های خبــــری قید مکان میخواهند!
☆☂
راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند!
☆☂
شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج
"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند!
☆☂
بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند!
☆☂
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دستــــهای طلب از چیـــدن آن کـوتاهـــند!
غلامرضا طریقی
سر بگذاریم وقت خواب رسیدهست
روز به پایان آفتاب رسیدهست
✍✔✍
منزل راحت کجاست در سفر عمر
پرسش دیرینه را جواب رسیدهست
✍✔✍
چون نخ تابیده گرد خویش چه پیچی؟
نوبت واگشت پیچ و تاب رسیدهست
✍✔✍
سنگ رها گشته در هوایی و اینک
وقت فرود تو با شتاب رسیدهست
✍✔✍
شرح غم ما هنوز اولِ قصهست
گرچه به پایانِ این کتاب رسیدهست
✍✔✍
آنچه درانباشتیم باد هوا بود
وقت سراندازی حباب رسیدهست
✍✔✍
آن می گمبوده در پیالۀ خالیست
تشنۀ بیتشنگی به آب رسیدهست
✍✔✍
مژدۀ آسودن است ای شب پایان
بوی تو از سایهسار خواب رسیدهست
هوشنگ ابتهاج
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسک
✔✔✔
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست، مترسک
✔✔✔
به دوست داشتن مرد بستگی دارد
به انتهای شبی سرد بستگی دارد
*
که عاشقش شده باشم که عاشقم شده با ...
که دستهای زن از درد ... بستگی دارد
*
زمان میان من و او جدایی افکنده است
من ایستاده در اکنون و او در آینده است
♥️♥️
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردنده است
♥️♥️
به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم
کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است
♥️♥️
که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک
کمند شوق کنارش به گردن افکنده است
♥️♥️
بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من
همین غم است که مقصود آفریننده است
♥️♥️
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمر آرزومند است
♥️♥️
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده است
♥️♥️
به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده است
♥️♥️
ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوند است
♥️♥️
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته ی عاشق که عاشقی زنده است
هوشنگ ابتهاج
نقد این غزل:
غزل هوشنگ ابتهاج، شاعر بزرگ معاصر فارسی، به بررسی عمیق احساسات انسانی و رابطههای عاشقانه پرداخته و در عین حال مضامینی از زمان، جدایی، آرزو و عشق را به تصویر میکشد. در ادامه به تحلیل و نقد ابیات این غزل میپردازیم:
تحلیل و بررسی ابیات
جدایی و زمان: