غزل شمارهٔ ۴۷۹ حافظ شیرازی:
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
✔
در بحر مایی و منی افتادهام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
✔
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
✔
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
✔
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
✔
ساقی به بینیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی