کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرد داشت روزنامه میخوند، زنش با ماهی تابه زد تو سرش!
مرد گفت: چرا اینجوری میکنی؟
زنش گفت: سامانتا کیه؟ اسمش رو این کاغذه نوشته شده؟!تو شلوارت پیدا کردم!!!
مرد گفت: دو روز پیش تو مسابقه اسب سواری سر یه اسب شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود!
نتیجه اخلاقی: زنها زود قضاوت میکنند!!

روز بعد

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا" (که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.

روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.

سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بزغاله ای
روی پشت بام بود
و به شیری که از پایین عبور
می کرد توهین میکرد و
ناسزا می گفت.

شیر گفت:
این تو نیستی که به من ناسزا
می گوید،
بلکه این جایگاه توست
که به من ناسزا می گوید.

 

این داستان کوتاه نمادین و پرمعناست و می‌توان از آن تفسیرهای مختلفی ارائه کرد. در اینجا به برخی از جنبه‌های آن اشاره می‌شود:

۱. اهمیت جایگاه و موقعیت

شیر در این داستان به بزغاله اشاره می‌کند که ناسزاگویی او نه به دلیل شجاعت یا قدرت خودش، بلکه به دلیل جایگاه امنی است که در آن قرار دارد. بزغاله روی پشت بام است و از آنجا می‌تواند بدون ترس از عواقب، به شیر توهین کند. این بخش از داستان به ما یادآوری می‌کند که گاهی افراد به دلیل موقعیت یا جایگاهی که در آن قرار دارند، جرأت انجام کارهایی را پیدا می‌کنند که در شرایط عادی هرگز انجام نمی‌دادند. این می‌تواند اشاره‌ای به قدرت موقعیت و محیط در شکل‌دهی به رفتار انسان‌ها باشد.

۲. تفاوت بین شجاعت واقعی و ادعا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خارجیه: شما چطور اختلاس میکنید؟

ایرانیه: این پروژه رفاهی و عمرانی رو میبینی؟

خارجیه: نه، من که چیزی نمیبینم!

ایرانیه: آ قربون دهنت، همین چهل میلیارد خرج برداشته....

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

درکانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احظار کردند. پیرمردبه اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
قاضی گفت: تو خودت می‌دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری، به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم.

درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از امیر کبیر پرسیدند: در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟

گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و ....
تا آخر همین طور...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از تیمورلنگ سوال می‌کنند که: 
چگونه امنیتی در کشور پهناور خود ایجاد نمودی که وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول کشور را طی می‌کند؛ کسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی‌کند؟


در جواب، جمله کوتاه ولی با تاملی می‌گوید:
در هر شهری که دزدی دیدم، گردن داروغه را زدم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری، یک کشاورز چینی بود که اسبش گم شد. همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی ای! . و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟ . روز بعد اسب برگشت و هفت اسب وحشی همراه با خود آورد. همه همسایگان باز هم دورش جمع شدند و گفتند: چه خوش شانسی ای!، درست نیست؟ و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.

روز بعد پسرش که داشت سعی می‌کرد یکی از این اسب‌های وحشی را اهلی کند و بر روی آن سوار شده بود، از سر اسب افتاد و پاش شکست. و همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی بزرگی! و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرگ و روباهی دوست بودند. روباه با زیرکی و هوش خود شکارها را پیدا می‌کرد و گرگ با قدرت و چنگال تیزش آنها را شکار می‌نمود. اما یک بار روزگار بدی به آن‌ها روی آورد و به مدت چند روز شکاری نیافتند. برای جستجوی بهتر، تصمیم گرفتند هر کدام به سوی جداگانه‌ای بروند و اگر چیزی پیدا کردند به دیگری خبر دهند.

گرگ به طور اتفاقی لانه‌ای از مرغ پیدا کرد و با شتاب خود به روباه خبر داد که شکار یافته است. روباه خوشحال شد و پرسید: "چه پیدا کرده‌ای که اینقدر خوشحال شدی؟ جایش کجاست؟" گرگ جواب داد: "دنبالم بیا تا نشانت بدهم." آنها به سمت خانه‌ای رفتند که حیاط بزرگی داشت و مرغدانی در گوشه‌ای از آن قرار داشت.

گرگ ایستاد و به روباه گفت: "این هم شکار من است، برو داخل و ببین چه کاری می‌کنی." روباه که بسیار گرسنه بود، با شتاب به درون حیاط رفت و خود را به مرغدانی نزدیک کرد. او در گوشه‌ای پنهان شد تا فرصت مناسبی پیدا کند تا به یکی از مرغ‌ها حمله کند و بگریزد.

  • بهرام بهرامی حصاری