s داستان مثنوی معنوی مولانا در مورد نگرش! :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان مثنوی معنوی مولانا در مورد نگرش!» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی


بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران


در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

 

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

 بر دکان طوطی نگهبانی نمود


گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان


جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت


از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش


دید پر روغن دکان و جامه چرب

 بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب


روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

 

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ


دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان


هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

 

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار


می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت


جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت


آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان


کز چه ای کل با کلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی


از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را


کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت استاد احولی را کاندر آ

زو برون آر از وثاق آن شیشه را


گفت احول زان دو شیشه من کدام

پیش تو آرم بکن شرح تمام


گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

احولی بگذار و افزون‌بین مشو


گفت ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا زان دو یک را در شکن


چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند


چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روستایی گاو در آخر ببست

 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست


روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو


دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر


گفت شیر از روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی


این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود


از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی


دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود


آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد


آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید


آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود


آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست


همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید


از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف


در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی
 

  • بهرام بهرامی حصاری