غزل شمارهٔ ۱۶۱
ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرش کردم خانهٔ دیوانه را
مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادم، گریهٔ مستانه را
دل سپند گردش چشمی که یاد مستیش
شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
تاکنم تمهید آغوشی، دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را
عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را
هر سیندی گوش چندین بزم میمالد به هم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود
سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را
حق زنار وفا، بیدل، نمیگردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
بیدل دهلوی