s اشعار شاعران جوان ایرانی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار شاعران جوان ایرانی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تو پادشاهی و من مستمند دربارم!
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم!


مرا اگر به جهنّم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم!


ردای عفو برازنده ی بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم!


امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم!


تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم!

سجّاد سامانی

نقد این غزل:

این غزل از سجاد سامانی به زیبایی و عمق عواطف عاشقانه پرداخته است. 

محتوا و معنا:
- بیت اول: شاعر به تفاوت موقعیت خود با محبوب اشاره کرده و از او درخواست رحمت می‌کند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری

من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.

 *

بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت

می روم پیدا کنم راه تماس دیگری

 *

می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود

غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟

 *

عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را

تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری 

 *

باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان

فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.

 *

عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!

از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.

 *

کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم

من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری

 *

شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!

خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!

 *

ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!

هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.

 *

رفتن و برگشتن  ابر بدون بار چیست؟

جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.

*

(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)

زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!

 *

(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)

آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!

 

گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم

اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.

 

شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود

جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

باران که زد افسوس که من پنجره بستم.

باران که زد افسوس که در خانه نشستم.

 *

باران زد و بند آمد و من تشنه ی آبم

ناکام تر از خار ته درّه ی پستم.

 *

این کوچ نداده است به من فرصت این را

یک دم بنشینم و بگویم که چه خسته ام.

 *

چون آنچه که باید بشوم ارّه ی تیزی

کرده است فرو در کمر آنچه که هستم.

 *

تردید سبب شد به قفس ساز ببازم

چون بر سر آزادی خود شرط نبستم.

 *

از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس

من منکر زیبایی ام و زاغ پرستم.

 *

یارم ندهد شاخه گلی را که قرار است

بر سنگ مزارم بگذارند به دستم.

 *

برگشت ندارد سفر کشف حقیقت.

من قایق خود را وسط آب شکستم.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!


فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!

 

هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!


از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!


در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!


دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!


آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی

 

نقد این شعر:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!

*

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند

بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!

*

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیدا بکن یک آدم آدم تری را

و شانه های محکم و محکم تری را

*

آقای خوبی که دلش سنگی نباشد

معشوق های دوستت دارم تری را !

*

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!

زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!

 

قفس مشترک طوطی و زاغان شده این

آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!

 

نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.

گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!

 ☂☆☂

صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی

وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!

  ☂☆☂

نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!

  ☂☆☂

گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!

  ☂☆☂

یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!

  ☂☆☂

هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟

بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"!

  ☂☆☂

پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی!

  ☂☆☂

من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی!

 ☂☆☂

 

غزلی عاشقانه و اجتماعی از شاعر توانمند معاصر حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

برای سوخته‌دل بستر و مزار یکی‌ست!

تمشک ترش لب و تُنگ زهرمار یکی‌ست!

 ✍✔✍

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق‌هق ما

مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هنوز گرده‌ی سهراب سرخ مثل عقیق

هنوز رسم پدرسوز روزگار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هنوز طعنه به جان می‌خرد زلیخا و

هنوز بر در کنعان امیدوار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم

دلیل سوختنش هر هزار بار یکی‌ست!

 ✍✔✍

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم

که قوس پیکره‌ی برنو و دوتار یکی‌ست!

 ✍✔✍

شبی ترنج به بر می‌کشد شبی حلاج

شکایت از که کنیم ای رفیق! دار یکی‌ست!

 ✍✔✍

دو مصرع‌اند، دو ابرو، شکسته نستعلیق

میان هر غزلی بیت شاهکار یکی‌ست!

 ✍✔✍

به دست آنکه نوازش شدیم تیغ افتاد

دلیل خون‌جگریِ من و انار یکی‌ست!

 ✍✔✍

به دشنه‌کاریِ قلبم برس! ادامه بده!

خدای هر دوی ما انتهای کار یکی‌ست!

 ✍✔✍

غزلی ناب و دلنشین از حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد

کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد

کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد

دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد

غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟

تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد

دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد

غزلی عاشقانه و ناب از مهدی فرجی

  • بهرام بهرامی حصاری