غزل شمارهٔ ۸۰
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چون گرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را
از فلک بیناله کام دل نمیآید به دست
شهد خواهی، آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکست دل چه عشرتها که بر هم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیر گلستان آفت است
نکهت گل تیغ باشد، صاحب ناسور را
سوختن در هر صفت منظور عشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق، لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گردلی داری تو همخونساز و صاحب نشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لاف گرمی سرد باشد نکهت کافور را
بر امید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه در نشئه پیمایی قیامت میکند
موج میتار است بیدل، کاسهٔ طنبور را