تندر رو به چشم خونی گفت: تو اول بین حیوونا سخنرانی می کنی و به همه میگی که قصد داری با شیر بر سر ریاست کل جنگل مبارزه کنی. اینطوری پنجه شکسته اول توسط حیوونای جنگل با خبر میشه که تو قصد داری باهاش بجنگی. اما ما فعلاً باهاش وارد مبارزه نمیشیم. یعنی تو. تو صبر می کنی تا فشار روانی حسابی شیر رو از پا بندازه. اونقدر شروع مبارزه رو به عقب میندازیم تا این که شیر هر روز با فکر و خیالات تموم نشدنی، خودش خودش رو از پا بندازه.
خالخالی گفت: چه بسا اینطوری اصلاً هیچ مبارزه ای هم شکل نگیره!
این بار نیشش را به سمت چشم خونی باز کرد.
چشم خونی گفت: به نظر نقشه ی حساب شده ای میاد!
تندر گفت: از طرفی باید به لاشه ندادن به شیر ادامه بدیم. شیر باید گرسنه بشه تا لاغر و ضعیف بشه. تا روز مبارزه هیچ نیرویی نداشته باشه.
گوش چروکین ناگهان فریاد زد: این عالیه! از این بهتر نمیشه تندر! نقشه ای که کشیدی بهترین نقشه است.
بعد رو به چشم خونی گفت: اینطوری خیلی راحت و بی دردسر می تونی شیر رو شکست بدی و خودت سلطان جنگل بشی چشم خونی!
چشم خونی هم از نقشه ی گرگ به شدت خوشش آمده بود.
به گوش چروکین گفت: پس خودت فوراً برو به نقره نعل بگو که دیگه به شیر نباید لاشه بدن.
گوش چروکین خوشحال و هیجان زده به سمت پیدا کردن نقره نعل راه افتاد.
تندر به چشم خونی گفت: خب! حالا برو خودت رو برای یک سخنرانی جذاب آماده کن!
در همین لحظه کفتار شروع کرد با صدای بلند و به طور زننده ای خندیدن.
*
چشم خونی بالای صخره رفت و به حیوانات گفت همه جمع شوند. بعد از این که تعداد معینی از اهالی جنگل پای صخره جمع شدند، چشم خونی شروع به صحبت کرد و گفت: همه به حرفهایی که میگم خوب گوش کنین و به بقیه ی حیوونا هم اطلاع بدین! من میخوام با شیر سر سلطنت بجنگم! پنجه شکسته باید بیاد و جلوی چشم همه ی حیوونای جنگل با من بجنگه و اگه نتونه منو شکست بده باید کنار بره و من سلطان جنگل میشم!
سکوت کرد و به حاضران نگاهی انداخت. بعد گفت: کسی حرفی نداره؟
البته او فکر می کرد که بعد از گفتن این حرفها حیوانات شروع می کنند به هورا کشیدن و تشویق کردن. چشم خونی گمان می کرد که می تواند مانند شیبا محبوبیت پیدا کند. اما او نمی توانست واقعیت را درک کند. به همه چیز خودخواهانه و خودمحورانه نگاه می کرد و همین مساله چشمان او را به نسبت به دیدن حقیقت کاملاً کور کرده بود.
وقتی دید کسی حرفی نمی زند گفت: خیله خب! حالا برین به بقیه هم حرفایی که گفتم رو بگین!
حیوانات در حالیکه در گوش هم پچ پچ می کردند متفرق شدند. چشم خونی از صخره پایین آمد. تندر کنار صخره ایستاده بود و فکر می کرد.
چشم خونی پرسید: خب! چطور بود؟
تندر از فکر کردن دست برداشت و سر بلند کرد و گفت: بدک نبود! ولی فکر نکن فقط با یه سخنرانی سلطان جنگل شدی. هنوز کار اصلی باقی مونده!
- ۰۳/۰۴/۳۱