فصل هشتم : سپیده دم موعود
وقتی تندر و خالخالی پیش چشم خونی رسیدند دیدند که چشم خونی مقابل درخت مخصوصش ایستاده و مرتباً کله اش را به آن می کوبد. از گوش چروکین پرسیدند که چه کار دارد می کند؟ گوش چروکین هم جواب داد که دارد فکر می کند!گرگ با شنیدن جواب گوش چروکین گفت: که اینطور!
کمی صبر کردند و به روش فکر کردن چشم خونی خیره شده بودند. تا اینکه چشم خونی از تفکر فارغ شد و به سمت آنها برگشت.
تندر با حالت تمسخر گفت: خب! به نتیجه ای هم رسیدی؟
چشم خونی با کمی شرمندگی گفت: نه متاسفانه. فکرم اصلاً کار نمی کنه.
خالخالی که جلوی نیشخند خودش را نمی توانست بگیرد گفت: شاید باید محکم تر فکر کنی!
چشم خونی صدایش را بالا برد و گفت: جای مسخره کردن من بهتره بگین یه راه حل خوب پیدا کردین!
تندر گفت: حالا جوش نزن گاومیش!
چشم خونی گفت: قول داده بودی که کمکم می کنی سلطان جنگل بشم. یادت رفته؟
تندر ترش کرد و گفت: آره یادمه گاومیش! حالا هم اومدم نقشه ای که کشیدم رو بهت بگم.
چشم خونی گفت: خب پس! زود باش بگو ببینم چه نقشه ای کشیدی؟
تندر چرخی دور چشم خونی و درخت مخصوص آرامش او زد. نگاهی به درخت انداخت. تن درخت پر بود از سوراخ ها و فرو رفتگی هایی که حاصل سالها ضربه خوردن از گاومیش بود. بعد رو به چشم خونی کرد و گفت: باید به شیر اعلان جنگ کنی!
چشم خونی از تعجب سرش را بالا آورد و با حالت افراد منگ به او نگاه کرد. گوش چروکین هم هاج و واج مانده بود و از گاو به گرگ و از گرگ به کفتار نگاهش را می چرخاند.
چشم خونی به حرف آمد و گفت: تو چی گفتی تندر؟ گفتی به شیر اعلان جنگ کنم؟
تندر گفت: خب معلومه. مگه نمیخوای سلطان جنگل بشی؟
سکوتی کرد و گفت: پس باید فوراً دست به کار بشی.
چشم خونی که غرق در فکری عمیق بود و انگار که جسمش آنجا ولی روحش در دنیای دیگری بود، ناگهان دوباره سراغ درختش رفت و شروع کرد به ضربه زدن به درخت. همینطور سرش را به درخت می کوبید. بعد از لحظاتی دست از ضربه زدن برداشت و روبه گرگ گفت: اگه کشته بشم چی تندر؟
تندر گفت: خب اونی که قوی تره زنده میمونه و سلطان جنگل میشه!
باز هم چشم خونی رو به درخت کرد و با سر چند ضربه به آن زد و بعد از این کار دست کشید و گفت: ولی من میخوام بدون دردسر سلطان این جنگل بشم تندر! متوجه میشی چی میگم؟
تندر گفت: فکر اونجاشو هم کردم چشم خونی. نگران نباش. با نقشه ای که من کشیدم راحت میتونی شیر رو شکست بدی و تو جنگل سلطان این حیوونا بشی.
گوش چروکین دو قدم نزدیک تر آمد و پرسید: چه نقشه ای کشیدی تندر؟ چرا زودتر نمیگی و ما رو از نگرانی در نمیاری؟
خالخالی گفت: نقشه ی خیلی جالبی کشیده!
بعد نیشش را تا بناگوش بازکرد و رو به گوش چروکین می خندید! گوش چروکین از این رفتار خالخالی خوشش نمی آمد. چون حس می کرد که چشم خالخالی به او افتاده و هوس کرده که او را بکشد و بخورد! به همین خاطر دوباره دو قدم عقب رفت و سر جای قبلی خودش ایستاد و صدایش هم در نیامد.
- ۰۳/۰۴/۳۱