روزها از پی هم می گذشتند و هر روز حیواناتی که از طرف چشم خونی وظیفه داشتند که لاشه ها را به گرگ و کفتار و شیر و روباه اطلاع بدهند، در جنگل پرسه می زدند و هر کجا جنازه ی حیوان مرده ای را می دیدند فوراً به چشم خونی یا به شکارچی ها اطلاع می دادند. شکارچی ها هم مست و مسرور به سراغ لاشه ها می رفتند و حسابی از شرمندگی شکم های همیشه خالی شان در می آمدند!
اما چند روز از این همه خوشی و خوشبختی برای هر دو گروه شکارچی ها و گیاهخواران نگذشته بود که چشم خونی با گرگ و نقره نعل در کنار باتلاق برای گفتگوی مهمی گوش چروکین و کفتار و روباه را هم احضار کردند. وقتی همه جمع شدند چشم خونی گفت: بسیار خب! همه چیز طبق نقشه پیش رفته ولی هدف من از این پیمان صلح این مسخره بازیا نبود!
خالخالی با تعجب پرسید: دیگه از این بهتر چی میخوای چشم قرمز!
این را گفت و خودش به خوشمزگی خودش خنده اش گرفت و با صدای بلند خندید.
چشم خونی گفت: ما اینجا جمع نشدیم که جوک تعریف کنیم خالخالی!
اما خالخالی دست از خندیدن بر نمی داشت.
چشم خونی به خالخالی اهمیت نداد و گفت: من باید فوراً سلطان جنگل بشم!
در این لحظه بود که خالخالی به طرز زننده تری صدای خنده اش بالا رفت. تندر هم داشت به چشم خونی می خندید. با وجود این با او مخالفت نکرد.
تندر گفت: به هر حال من موافقم که پنجه شکسته سلطان جنگل نباشه. چون اون به درد این کار نمی خوره.
گوش چروکین گفت: با اینکه پنجه شکسته پیر شده ولی خیلی قویه! چطوری میخواین پنجه شکسته رو شکست بدین؟
چشم خونی رو به تندر گفت: تو باید یه راهی پیدا کنی که پنجه شکسته رو از این جنگل فراری بدیم!
تندر با شگفتی گفت: فراری بدیم؟
چشم خونی پرسید: پس باید چیکارش کنیم؟
تندر گفت: وقتی میتونی توی مبارزه شکستش بدی چرا به فکر این باشیم که راهی پیدا کنیم فراریش بدیم چشم قرمز؟
با شنیدن کلمه چشم قرمز صدای خنده ی کفتار به آسمان رفت.
چشم خونی در حالیکه از شنیدن صدای خنده های خالخالی معذب بود، با این حال اعتنایی به او نمی کرد و به تندر گفت: مبارزه کنم؟ با شیر؟ حتماً شوخیت گرفته؟
کفتار دوباره خندید.
تندر گفت: شوخی؟ به هیچ وجه چشم قرمز!
کفتار میخواست دوباره قهقهه بزند که تندر با پنجه اش ضربه ای به سر او زد و گفت : نخند!
خالخالی سرش را عقب کشید و ساکت شد.
چشم خونی که با ساکت شدن کفتار احساس راحتی میکرد گفت: منظورت چیه تندر؟ تو فکر می کنی که من میتونم شیر رو شکست بدم؟
تندر گفت: با نقشه ای که من کشیدم شک نکن میتونی شکستش بدی!
گوش چروکین فوراً پرسید: چه نقشه ای تندر؟
تندر گفت : باید سهم غذای پنجه شکسته رو بهش ندید!
با شنیدن این جمله ی گرگ، همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند.
خاکستری پرسید: یعنی دیگه نمیخواین به پنجه شکسته لاشه بدین؟
او منتظر جواب تندر نماند و گفت: ممکنه از گرسنگی بمیره! چون به خاطر پیمان صلح شکار هم ممنوع شده!
نقره نعل گفت: اگه دست به شکار بزنه چی تندر؟
گوش چروکین گفت: اگه یکی از شماها دست به شکار بزنه اونوقت پیمان صلح از بین میره.
چشم خونی گفت: بعدش شیبا و دار و دسته اش روزگارمون را سیاه می کنن.
ناگهان تندر با حالت اعتراض گفت: خیله خب بسه دیگه! اینقدر نق نزنین بذارین من نقشه رو بگم!
همه ساکت شدند.
چشم خونی گفت: خب زودتر بگو تندر!
تندر گفت: قرار نیست که شیر از گرسنگی بمیره. فقط باید لاغر و ضعیف بشه. قبل از اینکه بمیره تو بهش اعلان جنگ میکنی.
چشم خونی با ترس و حیرت پرسید: اعلان جنگ؟
تندر گفت: آره درست شنیدی. باید با شیر سر این که کی باید سلطان جنگل بشه مبارزه کنی. همونطور که با گاوای دیگه سر ریاست گله تون می جنگی!
اینطوری شد که از آن روز به بعد هیچکس به شیر محل لاشه ها را اطلاع نداد. پنجه شکسته که به خاطر پیری خیلی از لانه اش خارج نمی شد ابتدا متوجه این نکته نشد که نقشه ای برای او کشیده اند. با خودش فکر می کرد که لابد حیوانی از دنیا نرفته و تعداد لاشه ها کم شده یا شاید لاشخورها زودتر لاشه ها را می خورند. شیر بیچاره فکرش را هم نمی کرد که بعضی ازدرنده ها و چرندها با هم همدست شده اند که بقیه ی درنده ها و چرنده ها را نابود کنند!
- ۰۳/۰۴/۳۱