s متن کتاب گرگ گیاهخوار 46 :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

خاکستری به راه افتاد تا پیغام گرگ را به روسای جنگل برساند. بعد از چند ساعت پیاده روی در جنگل به گورخر رسید. نقره نعل  داشت با کاکوتی برای دیدن رئیس گاومیش ها می رفت. گویا رئیس گاومیش ها او را صدا زده بود تا در مورد برگشتن روباه از او سوال بپرسد. همین که چشم نقره نعل  به خاکستری افتاد خوشحال شد و فوراً به سمت او رفت.

گفت: بیا بریم یه جای خلوت و دنج صحبت کنیم.

هر سه در جنگل پرسه ای زدند و جای خلوتی را پیدا کردند. کاکوتی به نگهبانی و پاییدن اطراف مشغول شد.

نقره نعل  از خاکستری پرسید: چه خبر؟ پیغام ما رو به شیر و گرگ و کفتار رسوندی؟

خاکستری به نشانه ی تایید سر تکان داد.

نقره نعل دوباره پرسید: خب، چی شد؟

خاکستری گفت: قبول کردند که با روسای جنگل جلسه بزارن و پشنهادشون رو بشنون.

چشمان گور خر برقی زد. با این وجود می دانست که او قبلاً پیشنهاد را پیش روباه لو داده و روباه هم آن را به شیر و کفتار و گرگ گفته است. دلیلی وجود نداشت که روباه به هم گروهی هایش همه چیز را نگوید.

از خاکستری پرسید: خب، نظرشون در مورد پیشنهاد من چیه؟

خاکستری گفت: همگی راضی بودند. خیلی هم خوشحال. گرگ شخصاً دوست داشت با تو ملاقات کنه و باهات صحبت کنه. گفت بهت بگم هر موقع که بخوای میتونی باهاش حرف بزنی. اون فکر میکنه که تو شایستگی این روداری که قهرمان باشی. به خاطر این که فکرت خوب کار میکنه و شیبا فقط یک کله شق جنگ طلبه.

نقره نعل که به خاطر تعریف های خاکستری خیلی از خودش خوشش آمده بود بادی به غبغب انداخت و گفت: دقیقاً همینطوره. شیبا شاید زور داشته باشه ولی مغز نداره. اون نمی فهمه که راه رسیدن به بزرگی و شهرت چیه. دیر یا زود کله پا میشه.

خاکستری گفت: در ضمن خیالت راحت باشه. من به شکارچیا گفتم که وانمود کنن که نمیدونن که روسای جنگل چه پیشنهادی قراره بدن. اونها تو جلسه قراره اینطور وانمود کنن که تازه میخوان بدونن که روسای جنگل چی میخوان بگن.

گورخر گفت: خوبه. اینطوری بهتر پیش میریم.

خاکستری گفت: من از گرگ خواستم که هوای تو رو تو جلسه داشته باشه.

گورخر به فکر فرو رفته و به دقت به خاکستری گوش می داد.

پرسید: تو گفتی که گرگ علاقه داره با من مستیقماً مذاکره کنه؟

خاکستری گفت: البته. چرا که نه. تو مغز متفکر این حیوونا هستی.  محض اطلاعت گرگ هم مغز متفکر شکارچیاست.  شیر پیر شده و یه پاش لب گوره و خیلی به این مسائل علاقه نشون نمیده. کفتار هم که فکر خلاقی نداره. فقط من و گرگ هستیم که در مورد همه چی نظر می دیم و راه حل پیدا می کنیم. همین قدر بهت بگم که تو اگه با گرگ به توافقی برسی، انگار با همه ی شکارچیا به توافق رسیدی.

نقره نعل  گفت: خیله خب، روشنم کردی. پس طرف اصلی این معامله ها گرگه.

خاکستری گفت: همینطوره.

نقره نعل  به فکر فرو رفت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: خب، حالا اگه بخوام با گرگ صحبت کنم باید چیکار کنم؟

خاکستری هم به اطراف نگاهی کرد و بعد گفت: خب، باید مخفیانه یه جایی قرار بذاریم و با هم صحبت کنین.

نقره نعل  گفت: باشه. حالا الان بریم به روسای جنگل پیام شکارچیا رو برسونیم. بعد در مورد ملاقات با گرگ صحبت کنیم.

آنها از هم جدا شدند. قرار شد که تا یک ساعت دیگر در همان جای دره مانند دوباره همدیگر را ببیند. نقره نعل و کاکوتی به سراغ روسای گله ها رفتند و به آنها گفتند که روباه دست پر از پیش شکارچی ها برگشته و در محل ملاقات منتظر شماست.

وقتی روسای جنگل همگی در محل دره مانند جمع شدند خاکستری گفت: من پیغام شما رو به دوستان شکارچیم رسوندم. اونها مشتاق هستند که با شما دیدار کنند و پیشنهاد خوبی که ازش حرف می زنید رو بشنون.

روسای گله ها خوشحال شدند و به نقره نعل  نگاه کردند. منتظر بودند که نقره نعل  تکلیف قرار ملاقات را روشن کند. نقره نعل هم فوراً گفت: بسیار خب! وعده ی دیدار ما هنگام غروبه.  در منطقه ای که مابین محل زندگی ما و شکارچیا باشه دیدار می کنیم.

خاکستری گفت: همین الان پیغام شما رو برای شیر و بقیه می برم.

خاکستری به راه افتاد و رفت. روسای گله با هم در مورد این که چه خواهد شد مشورت و پچ پچ کردند. رئیس گاومیش ها از بقیه پرسید : به نظر شما با پیشنهاد ما موافقت خواهند کرد؟

نقره نعل  برای اینکه جوّ روانی را در کنترل داشته باشد و به نفع خودش هدایت کند فوراً جواب داد: من که خیلی خوش بینم. چون این پیشنهادی که ما به اونها میدیم بی نقصه! اگه از این پیشنهاد خوششون نیاد پس از چی قراره خوششون بیاد؟ این پیشنهاد میتونه جلوی جنگ و دعوای بی فایده رو بگیره. اونها هم همینو میخوان!

روسای گله ها به نشانه ی تایید سر تکان دادند. گفتند که برویم استراحت کنیم و بهترین افرادمان را برداریم و غروب برای دیدن شکارچی ها راه می افتیم.

*

ادامه

  • ۰۳/۰۴/۳۱
  • بهرام بهرامی حصاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی